#بلو_پارت_26


بابا جون هم داد میزد، دوییدم طرف ارسلان و به اون بازوهای سفت و عضلانیش چسبیدم. ارسلان قد بلندی نداشت، جثه اش چهارشونه و رستم نبود ولی کشتی گیر بود. سال ها کشتی میگرفت اما از به خاطر باباش یعنی عموم دقیقا از زمانی که گردنش میشکنه و آسیب انقدر وحشتناک بوده که باعث مرگش میشه کشتی رو کنار میزاره و میره سراغ کیک بوکسینگ.

ارسلان-باباجون چی میگید؟!!! من پیششم...

باباجون-تو پیششی؟

«باز نوید یه چیزی گفت که ارسلان جوش آورد و خشن تر گفت:»

-باباجون گوشی رو بده به اون چلغوز چرا از دور لغوز میخونه؟ واسه خودم بخونه جوابشو بدم..

باباجون-الان وقت این اراجیف گویی ها نیست، پگاه کجاست؟ برش میداری میاریش اینجا.

-نه من اونجا نمیام، بیام اونجا منو بکشین؟ نوید بگه و ننه باباش بال و پر بدن و سمیرا پیاز داغ اضافه کنه و بابا جونم ضبحم کنه؟

ارسلان شاکی گفت:

-خونه نیای کجا بری؟ فکر کردی میزاریم بری خونه ی اون خاله ی فال گیرت؟ این آشُ کی برات پخت؟ من حاضرم قسم بخورم پای اون جلبک کم هوش "هوشیار رو میگفت" وسطه، بگو نه که برگردیم رو در رو کنیم که من خرده حسابم باهاش دارم.

-به....به هوشیار چه.

ارسلان-تو غلط میکنی پس تنها راه میوفتی اینور دنیا...

-نه میگم هوشیار بود ولی...

باباجون-همچین میگه هوشیار هوشیار انگار واقعا هوشیاره و حواسش به این بچه هست.

romangram.com | @romangram_com