#بلو_پارت_15
«به اون مرده نگاه کردم، همونطور افتاده بود روی زمین و با چشمای باز به آسمون نگاه میکرد، بهش اشاره کردم و گفتم:»
-اون چرا اونطوری بالا رو نگاه میکنه؟
ارسلان آرنجمو دوباره گرفت و برمگردوند طرف ماشین و گفت:
-بیا برو سوار شو پشت به پشت من بیا. «زیر لب ادامه داد:» تا بریم خونه تکلیفتو روشن کنم.
«جیغ کوتاهی زدم و دست به کمر شدم وگفتم:»
-برای من تعیین تکلیف نکنا من که بی صاحاب نیستم که تو بخوای برای من تعیین تکلیف بکنی.
ارسلان به ماشینم اشاره کرد و گفت:
-سوار شو سوار شو انقدر فک بیخود نزن؛ همون صاحبت تورو پر رو کرده که جرئت میکنی توی هر جهنمی بری و زنگ بزنی بگی بیا کمکم و بعد پررو پررو جواب منم بدی.
-اوهوووو، کمک! من به تو زنگ نزدم به عمو طاهر زنگ زدم.
ارسلان برگشت نگام کرد و گفت:
-اوشکول چه فرقی داره من یا طاهر منظورم اینه که...
«سری تکون داد و با حرص گفت:» کدوم منظور تو که شوتی.
»خواستم با حرص متمایز تر از حرص اون برم جلو بزنمش یا هولش بدم که لبه ی کفشم به خرده سنگ های زمین گیر کرد و صاف توی بغلش رفتم، یه جور که دماغم محکم به قفسه ی سینه اش خورد. حالا خوبه ارسلان رشید نبود وگرنه دماغم توی نافش میرفت!
romangram.com | @romangram_com