#بلو_پارت_12


به آینه نگاه کردم، چراغشو خاموش کرده بود. با نا امیدی گفتم:

-نمیبینم، چراغارو خاموش کرده جاده اش کم نوره.

ارسلان-لعنتی، دارم میام تو گاز بده.

تا گوشیُ رو قطع کردم کنار ماشینم اومد، قلبم از توی سینم ام داشت بیرون میزد. هی این ماشینو نزدیک من میکرد منم هول کرده بودم جیغ میزدم. هروقت ماشینشو نزدیک ماشینم میکرد فکر میکردم الان بهم میزنه شوت میشم اون ور جاده و بعد هم سراغم میاد. عوضی میترسوندم....

نگاهم به روبرو افتاد، مسیر جاده هی می افتاد توی یه خاکی و بعدش یه دوربرگردون بود، تو خاکی باید سرعت پایین بیاد، یا خـــدا یا خــــدا...ارسلان.... ارسلان.... چرا نیومد....

یه ماشین از روبرو همون مسیر خاکی رو برعکس با سرعت با نور بالا پیچید، چشمام داشت از حدقه بیرون میزد، یه آن ابعاد ماشینو که دیدم نیسان انگار تو دلم نور امید روشن شد که ارسلانِ...با چه سرعتی داشت از روبرو میومد، نکنه ارسلان نیست و یه نیسان دیگه است داره میاد میزنه به من؟!

فرمونو پیچوندم ماشین کناریم دستشو روی بوق گذاشت و سرعتشو کم کرد، من رفتم توی خاکی نگه داشتم، تا برگشتم دیدم اون ماشین غریبه از کنارم با سرعت رد شد و آیبنه و در و همه رو داغون کرد. ماشین غریبه ایستاد.

از ماشین پیاده شدم و هاج و واج نگاه میکردم، ارسلان بود، الان مطمئن بودم، دور زد و اومد جلوی ماشین غریبه نگه داشت، از ماشین پیاده شد، لباس کارگاه تنش بود. مشتشو با اون باندی که همیشه میبنده بسته بود. همیشه اون باندو از لای انگشتاش رد میکرد و کل مشتشو کاور میکرد. حتما بازم همینطوری بشه. از دور نور چراغ های ماشین فقط میتونم تشخیص بدم که مشتشو بسته.

«داد زد:» بیا بیرون...

«با انگشت از بیرون به راننده اشاره کرد و گفت:» جرئت داری ماشینو تکون بده ببین میکشمت یا نه، بیا بیرون.

طرف در رفت و با هول صدا زدم: ارسلان...

برگشت نیم نگاهی بهم کرد و گفت: بمون تو ماشینت.

در ماشین یارو رو باز کرد و گفت:

romangram.com | @romangram_com