#بلو_پارت_106


«از توی اتاق بلند با صدای لرزون گفتم:» داداشی من نمیخورما.

در اتاق باز شد، اتاق من اونجا بود، وسایل هم توی این اتاق بود، روی تخت نشسته بودم رومو برگردونده بودم، صورتم داغ کرده بود و گلوم از بغض درد میکرد.

رضا-مادرجون داره خودخوری میکنه میشناسیش دیگه...

برگشتم نگاش کردم، گوله گوله اشکم می بارید، با صدای لرزون و بغضی که صدامو محاصره کرده بود و تُن خفه گفتم:

-از گلوی من یه قطره آب پایین نمیره؛ اصلا من چرا زنده ام؟ مامانم که اونطوری؛ بابام اینطوری، الانم که از نظر شماها من بت اون شیطانِ تو مکه هستم و باید بهم سنگ بزنید.

رضا-این چه حرفیه؟

«میز عسلی رو کشید و مقابلم گذاشت و گفت:» کسی به تو سنگی نزده...

-زد، همین الان ده تا سنگ خوردم همه اشم اینجا خورد.

«به قلبم اشاره کردم، رضا اخمی از ناراحتی کرد و گفت:» پگاه جان! همه ی ادما اشتباه میکنند ولی بعضی اشتباهات تاوان سختی داره ، بعضیا با زمان طولانی تاوان داره. تو کار ساده ای نکردی پا تو مهمونی ای گذاشتی که هم به خودت آزار رسوندن هم دو نفرو کشتن. اینا برای خانواده مسئله ی ساده ای نیست، تو تابوشکنی کردی.

«اشکامو پس زدم و گفتم:»

-مگه من کشتم؟

رضا-تو نکشتی اما تو انتخاب کردی که بری توی مهمونی ای که هر آن ممکنه اتفاقی بیفته، تو قبل اینکه بری نمیدونستی اونجا چی میخورن؟ چی میکشن؟

«سربلند کردم رضا رو نگاه کردم، مکثی کرد و بازجویانه ادامه داد:»

romangram.com | @romangram_com