#بلو_پارت_107
-پس مقصری، حقته سرزنش بشی، آدما سرزنش میشن که به خودشون بیان، میدونی خودتو توی چه مخصمه ای انداختی؟ من توی این سن فقط دو بار رفتم زندان ملاقات بابات بعد تو چرا باید برای یه پرونده ی قتل احضار بشی؟ پگاه! مادرجون و باباجون جوون نیستن، هر آن ممکنه قلبشون با یه شوک بایسته بعد خیلی سخت تر از همیشه میشه، همه چی سخت تر میشه متوجهی چی میگم؟
با چشمای پر اشک نگاش کردم، رضا بدتر از همه سرزنشم کرد، تازه یه تذکرم داد که ممکنه باباجون و مادرجونو با این کارات بکشی!
رضا-غذاتو بخور.
لبامو روهم گذاشتم که بغضمو قورت بدم، سرمو به معنی "نه" تکون دادم و گفتم:
-میخوام بخوابم.
رضا-باید یه چیزی بخوری.
«به رضا نگاهی جدی و سرد انداختم:» به زور که نمیشه بخورم؛ ادا که درنمیارم!
«رضا مصمم تر بهم نگاه کرد:» خیله خب.
سینی غذارو برد و درو بست. من پر از کینه و تلخی بودم، از همه متنفر بودم، دلم میخواد از همه ببرم و برم. به خودم نهیب زدم همش بیست سالته سریع به ذهنم اومد که ریحانا هم فقط شونزده سالش بود که به طرف آمریکا سفر کرد و بلاخره یکی از مشهور ترین خواننده ها و موفق ترین شد.
من الان چهارسال از اون هم بزرگترم، اینجا ایران! آره آیرانه ولی... من میتونم خودمو محدود تر کنم، واقعیت اینه که برای تلاش نکردن درجا میزنیم و بهونه میاریم؛ اینجا ایرانه، تو دختری سنت کمه...
بمونم محدود ترم کنند؟
بمونم پسر عموهام منو بین خودشون پاس بدن؟ حرفی نزدم چون از نطر همه من خطر قرمزُ رد کردم وگرنه خوب میدونستم چی بار اون نوید عوضی و ارسلان بکنم. حالا دیگه منو در حد خودشون نمی ببینند؟ من خطایی نکردم، هرکاری هم کردم انقدر بد نبوده که منو توبیخ مادام العمر کنند، چهل تا عکس تو کافه و خیابون و فیلم تو دو سه تا مهمونی این حرفا رو نداره....
گوشیمو از جیبم درآوردم و وارد صفحه ام شدم، انقدر پیام اومده بود که گوشیم چندبار هنگ کرد و مجبور شدم گوشیمو ریست کنم.
romangram.com | @romangram_com