#بلو_پارت_105


مادرجون-بایرام خان؟ تو....تو همیشه فرق میزاری...

باباجون-چون ارسلان تربیت منه، نوید تربیت اسماعیل، به چه حقی به بچه ی من حرف میزنه؟ غلط میکنه، من زنده ام جلوی چشم من چرت و پرت میگه، خودمو روی مبل محکم نگه داشتم که فقط لهش نکنم مرتیکه ی چلغوز.

برگشتم که برم توی اتاق، تو دلم کوه درد بود. باید برم دونه دونه کوه ها دردمو بکنم ببینم کدومش ارزش مردن داره.

باباجون-پگاه!

«با صدای لرزون گفتم:» من غذا نمیخورم.

مادرجون-مگه میشه؟ از صبح چی خوردی؟ هی داد و بیداد کردین این سفره این وسط مونده.

باباجون-پگاه؟

-نمیخورم.

«رضا با صدای آروم گفت:» بابا، بزار بره یکم آروم بشه، عین نقل و نبات این وسط دختره رو تقسیم کردن. انصافم خوبه من غذا رو میبرم.

باباجون-نوری، رضا راست میگه.

مادرجون-بچه ام که مادر نداره، صادقم که....

«بغض آلود ادامه داد:» بعد هشت ماه با دست و پای شکسته اومده حالا یه لقمه بهش ندم؟ چشماش کاسه ی خونه، برنگشته رفته بایرام خان.

رضا-بده من ببرم بدم، الان فشارت بالا میره، نگران نباش.

romangram.com | @romangram_com