#بلو_پارت_104


«باباجون شاکی به جمع با سکوت و خشم نگاه میکرد و با همون حالش گفت:»

-جمع کنید همه اتون برید سر خونه زندگیتون کسیُ نبینم.

شراره، نویدو از روی زمین کنار در ورودی بلند کرد و نوید و ارسلان با چشم برای هم خط و نشون میکشیدن. طاهر سوییچو کنار در آویزون کرد بیرون رفت و رضا گفت:

-ارسلان.

ارسلان رو به باباجون گفت: نزنم؟ بدت میاد نوه ات کج بشه؟

باباجون-برو خونه ات بعدا به حسابت میرسم.

ارسلان رو به مادرجون گفت:

-حقش بوده، حقش بود توهم دلت خنک شد بلند بگو بایرام خانت بشنوه.

«باباجون بلندتر گفت:» بیا برو ببینم.

ارسلان یه نیم نگاه به من کرد و با اخم و ناراحتی گذاشت رفت. رضا تا خواست بره باباجون گفت:

-بشین.

رضا-باید برم با ارسلان...

باباجون-ناز شصت ارسلان.

romangram.com | @romangram_com