#بیگناه_پارت_27
برسام: بهااااار ميکشمت.
خنديدم و دور مبلا ميچرخيدم برسامم خيس دنبالم ميکرد يهو پام گير کرد به لبه فرش براي نگه داشتن تعادلم دستامو انداختم دور گردن برسام ، برسامم نمتونست تعادلشو حفظ کنه دوتامون افتاديم رو مبل البته برسام. روي من افتاده بود بنده هم داشتم کتلت ميشدم ميخ چشماي خمارش شدم که حالا روشن تر شده بود مثل شکولات منم خيره تو چشمام دستاشو جلو اوردم و تره ايي از موهام که توي چشمم بود و کنار زد سرفه ايي کردم که به خودش امد و از روم بلند شد و گفت: اين چه کاري بود کردي.
من: خو خواستم بخندم.
برسام: واسه خنديدنت چرا بقيه رو ازار ميدي.
من: ببخشيد نميدونستم ناراحت ميشي.
برسام که بخاطر لحن مظلوم و پشيمونم نرم شده بود گفت: اين بار اشکال نداره ولي خاهشا ديگه اين کارو نکن.
من: باشه..... ولييي... قول نميدم.
برسام نگاه بدي بهم انداخت بعد به سمت اتاق رفت پريدم تو اشپز خونه و صبحانه رو اماده کردم برسام لباس پوشيده امد نشست و در کمال صلح و ارامش صبحانه خورديم و بعد از حمع کردنه ميز با بي حوصلگي رو به برسام گفتم: بابا حوصلم سر رفت همش تو خونه ايم اين جمشيدم معلوم نيس کي ميخواد بره دبي .
برسام: انوکه جمشيد بايد بگه اگه بخواي ميتونيم بريم بيرون.
من: جدي خوب بريم.
romangram.com | @romangram_com