#بیگناه_پارت_20
برسام: اره بريم.
سوار ماشين شديم برسام ميروند و بعد رو بروي شرکت متوقف کرد و پياده شديم يهو دستام گرم شد با تعجب ديدم برسام دستامو گرفته با ديدن اخمم گفت: جلوي اينا مجبوريم مثل عاشقا رفتار کنيم اهاني گفتم و دست تو دست وارد شرکت شديم و روبروي منشي ايستاديم منشي که دختر خوشکلي بود با لبخند پسر کشش گفت: بفرماين امرتون.
برسام: با اقاي سرمدي ملاقات داشتيم.
منشي در حالي که گوشي رو بز ميداشت گفت : فاميلي شريفتون.
برسام: مساوات.
منشي باشه ايي گفت و مشغول صحبت کردن شد و بعد با لبخند گفت: بفرماين ريس خيلي وقته منتظرتونن.
لبخندي زدمو با برسام به سمت اتاق مديريت رفتيم دستامو ول کردو تقه ايي به در زد
باکسب اجازه وارد اتاق شديم البت برسام دباره دستامو گرفت جمشيد روي صندلي رياست نشسته بود يه ميز خيلي برگ که کلي صندلي دورش چيده شده بود انگار سالن کنفرانس مسيح و شهابم اخمو نشسته بودن مسيح با ديدنم اعصباني شد هههه غرورش لحمه خورده بچم شهابم خنسي جمشيد با تعجب به دستاي قفل شده ي منو برسام خيره بود.
من: سلام جمشيد خان خوبين.
جمشيد : سلام بانو ممنون بخوبيت بفرماين بشنيد.
برسامم سلام کرد و با جمشيد و مسيح و شهاب دست داد و کنار برسام نشستم جمشيد سرفه ي مسلتحتي کردو گفت: بانو معرفي نميکني.
romangram.com | @romangram_com