#بی_تو_مگه_میشه_پارت_8
........
یه هفته از خورد شدنم جلوی اون تفلون میگذره.....احساس میکنم بی نهایت خورد شدم...
و حتی جانبداری بابا از من نتونست این حس رو ازم بگیره...اره بابا برای اولین بار به عزیز جون نه گفت..
هر چند که خیلی ناراحت بود از بابت این قضیه...ولی میدونستم اونقدر دوسم داره که چیزی رو به زور بهم تحمیل نکنه.
مکالمه دیروزم با بابا روهنوز یادم بود ..اصرار داشت راجب این ازدواج یکم فکر کنم و ارسلان پسر خوبیه...ولی نتونستم قبول کنم...اونم دید راضی نمیشم گفت: کاش بیشتر فکر میکردی...ولی حالا که نمیخوای اصرار نمیکنم...هر جور راحتی..
همین..
خوشبختانه موضوع فیصله پیدا کرد هر چند عزیز قهر کرده بود و گفته بود از ارث محرومتون میکنم..آقا هم پیغام دادن که یه هزاری از اون پولا رو نمیخوان..
- الو ثری ( ثریا)
- ثری و زهر مار...
-سلام ثری
بعدشم زدم زیر خنده...
- حناق... خیلی شنگولی.خبر جدیدی
شده? نکنه عزیز جونتون پشیمون شده دیگه نمیخواد از ارث محرومتون کنه؟
- نه یه خبر دیگه دارم.
- چی؟
-یه نقشه اساسی برا خورد کردن ارسلان تاج الدین...
ثری با هیجان شروع کرد تند تند حرف زدن:بدو بگو ببینم چی کار کردی؟
romangram.com | @romangram_com