#بی_تو_مگه_میشه_پارت_7

این دفعه عصبانیتش رو مخفی نکرد و شروع به داد و بیداد کرد:این زندگی منه... لطفا تو زندگیم دخالت نکنین..من این حقو به کسی نمیدم.و نمیخوام سر این مسائل که دیگه کهنه شدن باهاتون بحث کنم....الان دوره زمونه ای نیست که شما توش زندگی میکردی؟
عمو با اخم تندی رو به ارسلان گفت: ارسلان کافیه...بی ادبی نکن.
ارسلان نگاه تندی به من که دیگه خبری از اشکام نبود کرد و گفت : چرا نشستی فقط گوش میدی؟ چیه...نکنه خوشت اومده ؟
با این حرفش یهو جوش آوردم
انگشت اشارمو به سمتش گرفتمو گفتم: فکر کردی کی هستی که من ارزوی ازدواج باهاتو داشته باشم؟ جز یه پسر مغرور که انگار از آسمون افتاده چیزی نیستی..منم نمیخوام این ازدواجو..به نظرم تو باید با یکی هم تراز خودت باشی...یکی لنگه خودت...
آتییش از چشماش میبارید....اومد جلوتر و بهم نزدیک شد... تا دهنشو باز کرد حرف بزنه...عزیز عصاشو کوبید رو زمین و نزدیک ما شد....به هر دو مون نگاهی کرد و گفت: کافیه.... هر چی شنیدم کافیه...انگار پسرام نتونستن بچه هاشونو خوب تربیت کنن....مخصوصا تو کامبخش...دخترت هنوز نمیدونه یه دختره و حق ایستادن تو روی هیچکدوم از مردای تاج الدین رو نداره....
با عصبانیت کنترل شده ای رو به عزیز گفتم: میخواین هر چی از دهنش درمیاد بهم بگه منم نگاش کنم؟ عزیز جون...
- نمیخوام چیزی بشنوم... معذرت خواهی کن...
- اما...
- گفتم از ارسلان معذرت خواهی کن.
به قیافه پیروز ارسلان نگاه کردم که پوزخندی چاشنیش شده بود بابام جلو اومد با اشاره نشون داد که معذرت خواهی کنم.....
- معذرت میخوام....
پوزخندی صدادار زد و گفت
:اصلا برام مهم نیست.. به سمت سویبچ ماشینش رفت و از خونه بیرون زد.....
عزیز سری به نشان تاسف تکون داد و رو به عمو کامران گفت: این بچه تربیت کردنت بود کامران ؟ گفتم تو خونه من بزرگ میشه وقتی بزرگ شه عصای دستم شه....وارث این میراث باشه...اما نشد...یعنی تو نذاشتی. هر بار خواستم چیزی بگم گفتی جوونه دلش میخواد.گفتی خوب میشه.سنش ایجاب میکنه.اما نشد.بزرگ شد و اونی که میخواستم نشد.
بابام برای آروم کردن عزیز گفت: عزیز عصبانی نباش.الان خامه میره یکم فکر میکنه میفهمه که...
عزیز با عصبانیت میون حرف بابام پرید و گفت: نه تنها ارسلان.بلکه دختر تو هم دست کمی از اون نداره.فکر نکن حرفاشو یادم میره.
عمه و زن عمو مهتاب سعی در اروم کردن عزیز داشتن و این وسط مامان ارسلان عجیب با لبخند گرمش به من خیره شده بود...آرامشش تو این لحظه برام عجیب بود.. ...ولی فرصت فکر کردن بهشو نداشتم..


romangram.com | @romangram_com