#بی_تو_مگه_میشه_پارت_6

- من پایبند هیچ زندگی نیستم و نمیشم ...اون دختری که بخواد باهام زندگی کنه اونیه که من انتخاب میکنم نه هیچ کس...
عزیز اینبار عصبانی شد
-همین که گفتم.
بابا از جاش بلند شد و مداخله کرد و گفت:ارسلان کافیه شاید دختر خوبیه..تو هم بهتره دست از لجبازی برداری.ما خوشبختی تو رو میخوایم عمو جان.
ارسلان با عصبانیت گفت: من نمیخوام ازدواج کنم عمو.همین.

گفتن.... عمو کامران برای اینکه جمع رو به ارامش دعوت کنه گفت: اصلا بزار ببینیم عزیز کیو درنظر گرفته شاید پسندیدی
ارسلان با همون لحن ادامه داد:من اصلا نمیخوام ازدواج کنم.اخه مگه عهد قاجاره که برام زن انتخاب میکنین؟
عزیز جون که خیلی تا حالا خودش رو کنترل کرده بود یه دفعه برافروخت ایستاد گفت:همین که گفتم...انگار نمیشه با تو با زبون خوب صحبت کرد.....اون دختری هم که انتخاب کردم همینجاس...

یهو همه ساکت شدن.....
- چییییییییی?
با این حرف مامانم تازه متوجه حرف عزیز شدم.....منظورش از دختری که اینجاس دقیقا کیه?
نگاه همه روی منو ساناز میچرخید...
وای خدایا بهم قدرت بده این فکرای بیخود رو کنار بزنم....حتما سانازه...مگه نمیبینی چه لبخندی زده؟.....اره حتما خودشه وگرنه....
- هانا رو انتخاب کردم ...همخونین... و دختر عمو پسر عمو...هر دوتون نام خانوادگی این خانواده رو دارین....در مورد ارث هم که چون شما هر دوتون تو این خانواده هستین....اموال موروثی بیرون نمیره.....
سکوتی که حاکم شده بود خیلی سنگین بود..سنگین بودنش بغضمو شکست....اشک به چشمام دوید....خدایا نه....طاقت اینو ندارم...چجوری زندگیمو تباه میکنن؟من تصورم از زندگی این نبود.... من و ارسلان؟ مگه میشه؟
سعی کردم نگاه پر حرص ساناز رو نادیده بگیرم.....چرا من؟
انگار اون هم تازه به خودش اومد....

romangram.com | @romangram_com