#بی_تو_مگه_میشه_پارت_63
- نمیخواستم اینطور شه...
ارزش داشت...این حرفاش دردامو کم کرد..
بعد از این که تو یه رستوران شیک ناهار خوردیم به سمت خونه حرکت کرد ....
پدم در خونه ایستاد.بهم خیره شد و گفت: میرم شرکت.
سرمو اروم تکون دادمو گفتم:باشه.
- مراقب خودت باش.
پیاده شدم ....موند تا برم تو خونه...وقتی که درو بستم صدای لاستیک ماشینش که رفتو شنبدم....تکیه دادم به در....هنوزم باور نداشتم....این ارسلان بود ؟ ارسلان غدی که از سرتا پاش غرور میبارید ؟
.....................********......................
وقتی مامان فهمید آشتی کردیم سر از پا نمیشناخت....بیچاره انگارکلی نذر و نیاز کرده بود.....
اونشب همه سر میز شام بودیم که تلفن زنگ زد و محبوبه سراسیمه به سمت مامان اومد
-خانوم... خواهرتون پشت خطن.انگار کار واجب دارن.
خواهر و برادر زن عمو تهران زندگی میکردن....و.از وقتی یادمه زن عمو گاهی تنها گاهی با عمو بهشون سر میزد..اما ارسلان باهاشون زیاد نمیرفت...
مامان گوشی رو از دست محبوبه گرفت و مشغول حرف زدن شد....
با صدای نگران زن عمو هممون با استرس به دهنش خیره شدیم.
- اخه چطوری؟ داداش که حالش خوب بود....
یهو به گریه افتاد...ارسلان که کنارم نشسته بود با نگرانی از جاش پاشد و گوشی رو از مامان گرفت و بعد از کمی صحبت قطعش کرد....
romangram.com | @romangram_com