#بی_تو_مگه_میشه_پارت_61
چن نفری رو,دیدم که نگاش نیکردن....حرصم گرفت....بازوشو گرفتم....برگشت و نگام کرد...مسیر نگامو مه دنبال کرد زیر لب در حالی که چشاش میخندید گفت: حسود کوچولوی من...
غرق لذت شدم...از اینکه صفت مالکیت برام به کار برده بود....از همین توجهای کوچیکش....داخل پاساژ که شدیم به سمت اولین مغازه موبایل فروشی رفت....
دستمو از بازوش جدا کردم و سوالی نگاش کردم:
- به جبران رفتاری که بات داشتم میتونی یه گوشی بخری.
لبخندم عمیق شد...
- البته پرو نشو فقط یکی...
با هم داخل رفتیم...انگار مغازه دوستش بود...
چون به محض اینکه داخل شدیم پسر توی مغازه اومد جلومون
- بههههههههه....آقا ارسلان خان...خوش اومدی....چه عجب از این طرفا....
ارسلان لبخند ملیحی زد و روبهش گفت: سلام....ببخش داداش... یه مدته کارا زیاد شده...سرم شلوغه...تو به دل نگیر.
- این چه حرفیه..
بعد نگاش به من افتاد..
- خانومته دیگه درست میگم?
- اره...
- خوشبختم.
مثل خودش لبخندی زدم...
- منم همینطور..
- خب بفرمایید بشینین...
ارسلان گفت: نه میلاد.وقت نداریم زیاد...اومدیم گوشی بخرم برا خانومم...
romangram.com | @romangram_com