#بی_تو_مگه_میشه_پارت_59
سوالی نگام کرد و با ترس گفت: اتفاقی افتاده ؟..
نکن مامان ... حداقل تو بهم دلداری بده...
- نه.... بزار فعلا برم.
- عزیزم من که نمیدونم چی بینتون پیش اومده...اما وقتی ارسلانم اینقد عصبیه یعنی مسئله مهمیه...برو عزیزم. امیدوارم به خوبی و خوشی حل شه....
با نگرانی از سالن بیرون اومدم ازسلان تو ماشین منتظرم بود...
تا نشستم تو ماشین.... روشن کرد و از در خونه بیرون رفت........
نمیدونستم داریم کجا میریم....یعنی دیگه امیدی نداشتم....انگار پروبالم رو شکسته بودن.....نزدیک نیم ساعت تو راه بودیم که دیدم دم در شرکت نگه داشت....با ترس بهش خیره شدم...یعنی میخواد چیکار کنه؟
دست و پام به قدری سرد بود که با مرده هیچ فرقی نداشتم.ارسلان سرشو رو فرمون گذاشت و سکوت کرد.....درست فکر کردم....میخواد
بگه دیگه منو نمیخواد...میخواد طلاقم بده...شایدم میخواد به همه بگه...ولی اخه من که کاری نکردم.....اشک تو چشمام جمع شد....داشتم نگاش میکردم که سرشو از رو فرمون بلند کرد و بهم خیره شد....هردومون به هم زل زده بودیم....من با اشک و اون با حالت خاص که نمیدونستم چیه....
نگاشو از نگام گرفت و به خیابون روبروش دوخت...
- چرا بدون اجازه من.... بدون اینکه بم بگی اومدی کارکنی?
از لحن آرومش جا خوردم( هانا تعجب نکن....لابد ارامش قبل از طوفانه...)
وقتی دید جواب نمیدم دوباره بهم نگاه کرد....از نگاهش چیزی دستگیرم نشد.....اونقد سکوت کردم که این دفعه با اخم عمیق رو پیشونیش که جذاب ترش میکرد گفت:مگه من واسه تو چیزی کم گذاشتم؟ ....نیاز مالی داری ؟..مگه من اینجا برگ چغندرم که زنم باید بره تو یه محیط پر از مرد کار کنه و هیچی هم به من نگه....جای من تو زندگی تو کجاس؟
لال شدم....گفت چی برام کم گذاشته...میخواستم بگم عاطفه...تو برام از عشق کم گذاشتی...اما انگار زبونم قفل شده بود.....نگاه کلافشو بهم دوخت و گفت:دیروز این پسره..شایان اومد پیشم....جریانو برام گفت...البته نمیخواستم بزارم حرف بزنه اما قسمم داد...گفت نامزدداره و تو این مدت خودشو نامزدش برای تو...
حرفشو قطع کرد و نفسشو هل داد بیرون....پوفی کرد و ادامه داد:
-هر چقدرم که قصدتون خ*ی*ا*ن*ت نباشه و چیزی بینتون نباشه....این درست نیست که بری تو بغل یه مرد....این که الان دارم با آرامش باهات حرف میزنم خیلی برام سخته....نمیخوام حتی انگشتت یه نامحرم بهت بخوره....میفهمی?
همینطور صامت داشتم نگاشومیکردم که نگاشو ازم گرفت و گفت: دیگه هم سرکار نمیری.. اوردمت اینجا تا این شرکتو برا بار اخر ببینی و بریم...نمیخوام دیگه گذرت اینطرفا بیفته...حتی نمیخوام این پسره رو ببینی....اگه من خواستم..تاکید میکنم... من اجازه دادم.. اون وقت..فقط با من میتونی اونا رو ببینی...حتی نمیخوام صحنه ای از اون روز تو ذهنم بیاد....
بعد با اخم عمیقی بهم خیره شد:
romangram.com | @romangram_com