#بی_تو_مگه_میشه_پارت_58


یه هفته به سختی گذشت...یه هفته ای که در اتاقم فقط برای ناهار وشام باز میشد.ارسلان حتی نميذاشت کسی باهام حرف بزنه.مامان ناهار و شامم رو میاورد و غصه میخورد از این وضعیت.....و من تمام این مدت روی تخت به پهلو دراز میکشیدم و به گوشه اتاق زل میزدم ......مثل مرده متحرک شده بودم...حتی دیگه اشک چشمامم خشک شده بود.ارسلان نگاهمم.نمیکرد... حالا دیگه میدونستم حسی که بش دلشتم عشق بود و اون این غنچه نو شکفته رو تو دلم پرپر کرده بود....با این که این همه بلا سرم آورده بود سلول سلول تنم میخواستش...اما.... اونقد منو شکسته بود که نای دوست داشتنشم نداشتم......حق داشت؟ .....نمیگم حق نداشت...اون منو تو وضیت بدی دیده بود که هر کس میدید طرفشو کشته بود.اما من ازش اعتماد میخواستم.....میتونست ازم بپرسه.میتونست ازم بخواد توضیح بدم....شاید خواسته زیادیه....ولی نمیخواستم با چشماش همه چیز رو تعبیر کنه....اینکه حس کنی به چشم یه خ*ی*ا*ن*ت کار بهت نگاه میکنن عذابه....درده.....تو این یه هفته از به جز برای سرکار پاشو از خونه بیرون نميذاشت....تو اتاقمون اما رو کاناپه گوشه اتاق



میخوابید....اون که.میگفت از این سوسول بازیا بدش میاد ....حتما اینقدر ازم متنفر بود که روی یه تخت خوابیدن با منو ننگ میدونست..............

از خواب که بیدار شدم اولین چیزی که دیدم ارسلان بود که رو کاناپه خواب بود....جمعس دیگه....سر کار نمیره.کاش میرفت شرکت .من تحمل بی محلیاشو ندارم.تحمل نگاه نکردناشو ندارم.خوردم کرد...خیلی..... منو بی گ*ن*ا*ه مجازات کرد....زخمام هنوز کاملا خوب نشده بود....درد داشتم....اره من بهش حق نمیدادم.من زنش بودم.ازش انتظار نداشتم....تکون خورد و پلکاش لرزید..سریع نگاهمو دزدیدم و به تاج تخت تکیه زدم.از گوشه چشم دیدم که از جاش پاشد,و نگاه کوچیکی به طرف من انداخت...بعد پاشد و رفت سمت دستشویی توی اتاق....دیشب وقتی اومد خونه قیافش گرفته بود..... .
نمیدونم چش شده بود....
از دستشویی بیرون اومد و به سمت کمد گوشه اتاق رفت.... تیشرتشو پوشید....پشتش به من بود و همه حرکاتشو زیر نظر داشتم.لباسای بیرونشو پوشید و بدون اینکه نگام کنه گفت:پاشو لباس بپوش.
هنگ کردم.این با من بود ؟ با حرف بعدیش به یقین رسیدم.
برگش:ت ودرحالی که به نگاه متعجبم خیره شده بود گفت:
نمیشنوی چی میگم؟ پاشو اماده شو...
بعد سوییچشو به همراه گوشی موبایلش از روی پاتختی برداشت و از اتاق بیرون زد....
هنوز موقعیت به وجود اومده رو درک نکرده بودم.ارسلان از من خواست اماده شم....نکنه....نکنه میخواد طلاقم بده....
با این فکر اشک به چشمام دوید....فکرشم عذابم میداد.اروم از روی تخت پاشدم و به زور لباسامو پوشیدم.....
تو سالن پایین مامان روی مبل نشسته بود و مشغول خوندن کتاب بود....تا چشمش بهم افتاد تیز به سمتم اومد نگران رو بهم گفت: خوبی عزیزم ؟ چیزی شده ؟ کجا میخوای بری ؟....
سعی کردم لبخند بزنم....اما پر از درد بود.....
- نگران نباش مامان.....با ارسلان دارم میرم بیرون...منتظرمه...

romangram.com | @romangram_com