#بی_تو_مگه_میشه_پارت_56

فرزاد از روی زمین بلند شد و گفت: مظلوم گیر آوردی؟...زندگیشو به گند کشیدی...از دست تو آرامش نداره...حالا به چه حقی میای و دعوا راه میندازی و ادعا میکنی به غیرتت بر خورده...؟
ارسلان نگاش برزخی شد...دوباره به سمت فرزاد حمله ور شد...اینقدر حالم بد بود که هیچی نمیتونست خوبم کنه.فقط تونستم خودمو به زود به نگهبانی برسم...بیچاره آقای قاسمی با دیدن حالم ترسید و خواست به طرفم بیاد که سریع جریانو گفتم.. اونم با دو همرام اومد...وقتی رسیدیم به اتاقم ارسلان هنوزم بیخیال نشده بود و داشت به طرز فجیعی فرزاد و میزد....چون هیکلی تر بود و تقریبا. دوبرابر هیکل فرزاد و داشت فرزاد زیاد نمیتونست از خودش دفاع کنه...وضعش واقعا بد بود....گوشه لبش پاره شده بود و خون بیرون میزد.اخه چطوری دیگه تو روش نگاه میکردم?...



اصلا معلوم نبود ارسلان با این عصبانیتش زندش میزاره یا نه...
آقای قاسمی جلو رفت و بالاخره.از هم جداشون کرد...ارسلان برگشت و با نگاش ته دلمو خالی کرد..اومد جلو و دستمو محکم کشید و دنبال خودش برد...احساس کردم هر لحظه ممکنه دستم جداشه...
از شرکت که بیرون اومدیم منو به زور به سمت ماشینش برد... در جلو رو باز کرد و سوارم کرد.بعد خودش سوارشد. تا خواستم در رو باز کنم قفلو زد و حرکت کرد.اونقدر تند میروند که گفتم الانه که تصادف کنیم...
همه بدنم یخ زده بود ولی نمیتونستم ساکت بمونم.
- ارسلان به خدا داری اشتباه میکنی.فرزاد فقط....
سیلی دومش باعث شد. سرم محکم به شیشه بخوره...
- اخ.
اصلا اهمیتی نداد و همونطور که رانندگی میکرد و صورتش از خشم قرمز شده بود گفت:هانا به نفعته لال شی وگرنه به جون مامانم همینجا جونتو میگیرم...
ترجیح دادم حرفی نزنم. جلوی در خونه نگهداشت و ریموت و زد ... در که باز شد اونقد با سرعت داخل حیاط رفت که صدای لاستیک ماشین تو حیاط پیچید...از ماشین پیاده شد و به طرف در سمت من اومد...در و که باز کرد مچ دستمو کشید و با خودش به زور بردم.اونقد سریع قدم برمیداشت که نزدیک بود چند بار زمین بخورم.اما خودمو به سختی کنترل کردم.وقتی وارد سالن شدیم از سروصدای به وجود اومده مامان از اتاقش بیرون اومد و با تعجب ما رو نگاه میکرد.صورتم با اون سیلی هایی که از ارسلان خورده بودم به حد کافی گویای همه چیز بود....بالاخره به طبقه بالا رسیدیم...منو هل داد داخل اتاق و پشت سر هردومون در و قفل کرد.مامان از پشت در محکم ضربه میزد....
- پسرم چی شده؟ داری چیکار میکنی؟
ارسلان با صدای کنترل شده ای گفت: مامان لطفا دخالت نکن.
- تو رو خدا درو باز کن ارسلان...
مادر منو تو نگرانی نزار...ببینم چی شده اخه...
- مامان اعصاب من. و بیشتر از این بهم نریز...برو و منو عصبی نکن وگرنه یه بلایی سر خودم و خودش میارم...

romangram.com | @romangram_com