#بی_تو_مگه_میشه_پارت_54

نکاهم با نگاه طوفانیش تلاقی پیدا کرد ...

دیگه حتی صدای تپش های قلبمم نمیشنیدم...
از چشماش آتیش میبارید ...
رگ پیشونیش ورم کرده بود و دستش مشت شده بود ...
سریع از بغل فرزاد بیرون اومدم ... فرزاد که از این حرکت سریعم متعجب شده بود مسیر نگاهِ خیرمو دنبال کرد و به ارسلان رسید ...
حالا هر دومون داشتیم نگاش میکردیم ...
از جام بلند شدم ... کاملا اعتماد بنفسم رو از دست داده بودم ...
دستام سرد شده بود و زانوهام قدرت تحمل وزنم رو نداشت ...
به زور خودمو ایستاده نگه داشته بودم ...
خون که به مغزم رسید ، اولین سوال از خودم این بود که " مگه ارسلان میدونست کجا کار میکنم ؟؟"
با دیدن قیافه عصبانیش بدنم که هیچی قلبمم انگار یخ زده بود و اصلن نمیزد....
قبلن تالاپ تولوپ میکرد ... اما الان صامت یه گوشه نشسته و همش تکرار میکنه "تحویل بگیر هانا خانوم ... این عاقبت پنهون کاری و نقشه کشیدن ... "

فرزادم که از همه جا بی خبر بود مثل من از جاش بلند شد و با لحن کاملا متعجبی گفت:
ببخشید ... با کسی کار داشتین ؟؟؟
همین یه جمله از فرزاد جرقه ای شد که ارسلان مثل باروت منفجر بشه و به سمت فرزاد حمله ور بشه ...
به سمتش رفت و اولین مشتو زد ... فرزاد که توقع این حرکت رو نداشت تا اومد حرفی بزنه یا عکس العملی نشون بده ، ارسلان مشت بعدی رو زد ...
و شروع کرد به بد و بیراه گفتن ...

romangram.com | @romangram_com