#بی_تو_مگه_میشه_پارت_51
دستاش توی جیبش بود و دم در اتاق ایستاده بود ...
از جام بلند شدم و همون طور که داشتم کاغذ و پرونده ها رو درست میکردم با بی حالی گفتم :
سلااااام...!!!
سؤالی نگام کرد و چن قدم اومد جلو گفت :
_حالت خوبه ...؟؟؟
درحالی که با انگشتام گیجگاهم رو فشار میدادم با حال نزار گفتم:
نه زیاد ... سرم خیلی درد میکنه ...
اومد داخل و روی مبل دو نفره مقابل میزم نشست ... بانگرانی گفت :
دیگه نمیخواد بمونی ... وسایلت رو جمع کن برو خونه ... همه رفتن فقط من و تو موندیم .. تو برو من بقیه کارا رو انجام میدم .. خودتو خسته نکن ....
از روی صندلیم بلند شدم و روی مبل، کنارش نشستم ...
سرم رو به پشتیه مبل تکیه دادم و یه نفس عمیق کشیدم ...
همون طور که بازدمم رو بیرون میدادم گفتم:
کودوم خونه فری؟؟؟
در ادامه حرفم با ناراحتی عمیقی گفتم :
من که اونجا آرامش ندارم ...
_باز چی شده؟؟؟ ... اتفاقی افتاده ...؟؟
سرمو به سمتش گردوندم ... تنها کسی بود که خوب درکم میکرد ... پس هراسی نداشتم از این که حرفای دلمو بهش بگم ..
_نیازی نیس اتفاقی بیوفته ... همین که ازم دوره و زندگیم رو هواس خودش بزرگترین اتفاقه ...
romangram.com | @romangram_com