#بی_تو_مگه_میشه_پارت_45

دوباره بغضم میخواست سر باز کنه ... مثلِ بچه ها لبامو یکم غنچه کردم و با درد گفتم:
_اما گفتی هیچ وقت نمیبخشیم... خیلی اینو تکرار کردی ... گفتی ......
دستشو رو لبم گذاشت و هم زمان گفت:
شششش... من عصبانی بودم ...
بعدم مثلِ این که بخواد به یه دختر بچه چیزی یاد بده با خنده ای که توچشماش بود اما صورتش به ظاهر جدی بود ادامه داد :
_تو عصبانیت آدما حرفایی میزنن که دست خودشون نیست خانوم کوچولو ... درسته ؟؟!!! ... از دستت عصبانی بودم چون حتی فکرشم نمیکردم انگ یه آدم بی غیرت بهم بچسبونن ... ولی الان دیگه زیاد بهش فکر نمیکنم ... پس با این افکار خودتو عذاب نده ...

هق هقم متوقف شد ...
سرم رو از سینه اش جدا کردم ... نگاهم به نگاه مخمورش گره خورد ...

نمی دونم چشماش چی داشت که منو مست می کرد ...

کم کم اون لبخند روی لبش محو شد و ... چشماش بین چشمام و لبام در گردش بود

حالتِ نگاش عوض شده بود ...

چشماش خمار بود و نگاهش به قدری خاص و سوزنده بود که باعث شد منم ناخودآگاه سرم کج بشه ...
موهام یه طرف ریخته بود و گردنم سمت صورتِ ارسلان بود ...
نگاهمون لحظه ای از هم جدا نمیشد ...

romangram.com | @romangram_com