#بی_تو_مگه_میشه_پارت_42

ارسلان امروز دیر اومد... دم دمای غروب بود که سر و کلش پیدا شد و بعدشم همه با هم سر میز نشستیم... بعد از صرف شام ، چون ارسلان خسته بود هردومون با هم رفتیم به اتاقمون...
هه... اتاقِموووون؟؟؟!!! ... چه واژه غریبی... من و اون هیچ وقت "ما " نشدیم که حالا این اتاق بخواد یه چیز مشترک بین ما باشه...

مثل هرشب اول تیشرتشو از تنش در اورد و روی تخت دراز کشید ... ساعدِ دست راستشو روی چشماش گذاشت و نفس های منظم میکشید...
منم چراغو خاموش کردم و بعد از این که تو تاریکی لباس خواب کوتاه و مشکی تورم رو پوشیدم اونطرف تخت به پهلو دراز کشیدم و یکم پاهامو توی دلم جمع کردم...
هنوز بیدار بود...
اینو از صدای نفس هاش میتونستم متوجه بشم ...
نور چراغ خوابی که روشن کرده بودم روی صورتش حاله ای انداخته بود که صورتش رو جذاب



تر میکرد ...
نمیدونم چرا یدفعه دلم شروع کرد به بیتابی کردن ...
آغوششو میخواس ...
سینه ی پهنو بازوهای درشت و مردونه اش و*س*و*س*ه ام میکرد بهش نزدیک بشم ...
انگار نه انگار که تا همین چن ساعت پیش نسبت بهش سرد بودم و بود و نبودش برام مهم نبود ... حالا نه اینکه مهم نباشه...؟؟!!
اما خوب ... اون غرورم و خورد کرده بود ... پا روی همه ی وجودم گذاشته بود....
با این تفاسیر مگه میتونستم بازم نسبت بهش احساس داشته باشم ... ؟؟!!!
اما نمیدونم چرا هر چی هم با خودم تکرار میکنم برام مهم نیست بازم یه چیزی اون سمت چپ سینه ام میگه :

romangram.com | @romangram_com