#بی_تو_مگه_میشه_پارت_41
عزیز هم که بعد از نَسَخی که ارسلان گرفت دیگه نه نظر میداد نه حرفی میزد...
با این که سردیه ما رو میدید اما هیچ آثاری از پشیمونی تو چشماش نبود...
حتی به نظرم مطمئن تر هم شده بود...
هنوز از چهرش فقط غرور میبارید و غرووور...
چن بار تو این مدت به مامان بابا سر زده بودم... اما تنها...
همش میگفتن چرا شما زن و شوهر جدا جدا میاین به ما سر میزنین...
ظاهرا ارسلانم چن باری بهشون زنگ زده و یه سر هم دیدنشون رفته بوده...
منم در جواب مامان مشغله ارسلانو بهونه میکردم و میگفتم:
ارسلان هر وقت تایم آزاد داشته باشه میاد بهتون سر میزنه و قبلش با من هماهنگ نکرده...وگرنه با هم میومدیم...
(آره جون خودم...)
تو این مدت تنها تفریحم گشتن با فرزاد و شیرین بود... بیچارها دوران نامزدیشونو خراب کردم و خلوتشونو بهم زدم...
اما با این حال....
وجود فرزاد و شیرین بهم آرامش میداد و باعث می شد حس کنم تنها نیستم...
به اسم کلاس شنا و باشگاه و کلاسای مختلف دیگه از خونه بیرون میومدم و کسی نمی دونست یه ماه سر کار میرم و چون پایان تایم کاری ارسلان بعد از من بود وقتی میرسید خونه من اومده بودم و اصلا متوجه نمیشد که از صبح خونه نیستم...
تا این که.....
*************************
امروز بس که کار کرده بودم خسته شدم...
تا رسیدم خونه از شدت خستگی خوابم برد...
romangram.com | @romangram_com