#بی_تو_مگه_میشه_پارت_40
اون روز ، روز کاریه خوبی بود... با کارمندای دیگه هم آشنا شدم... کلا اونجا همه با هم صمیمی و مثله دوست بودن... فرزاد هم واقعا رئیس خوب و با ملاحضه ای بود...
تو این چن وقتی که شروع به کار کردم بیشتر از همه با رئیس جوونمون بیشتر جور شدم... برام مثله داداشه نداشتم میمونه.... جالب این بود اونم میگفت همین حسو داره...
عجیب بهم وابسته بودیم... با این که شاید یک ماه از کارم توی شرکت میگذشت... اما حس میکردم سالهاست میشناسمش...
وقتی میدیدمش با خودم میگفتم کاش یه داداش مثله اون داشتم...
فرزاد نامزد کرده بود و با نامزدش شیرین هم آشنا شده بودم...
به رابطه ی ما حسادت نمیکرد و اونم باهام صمیمی شده بود و اونم شده بود خواهره نداشتم...
تو این مدت با فرزاد و شیرین جاهای مختلفی رفتیم...
گشته بودیم و حسابی خوش گذرونده بودیم...
هر دوشون در جریان داستان زندگیم بودن به جز گند اون جریان و نقشه ای که کشیده بودم... صرف خجالتی که میکشیدم دوست نداشتم اسرار زندگیمو برای کسی فاش کنم....
اونام بی خبر از همه چیز بهم پیشنهاد میدادن طلاق بگیرم.... اما هر بار من به یه بهونه ای رد میکردم...
میگفتم ارسلان طلاقم نمیده... که دروغم نگفته بودم... خودش اون شب گفت اگه موهامم رنگه دندونام بشه طلاقم نمیده... هع... میبینیم حالاااا...
یه بار شیرین در مورد رابطه زناشوییمون پرسیده بود که منم به دروغ گفتم:
فقط یه شب باهم بودیم... و دیگه به هم کششی نداریم...
این برام خیلی سخت بود که به دیگران بخوام بگم شوهرم بعد از عقد حتی لمسمم نکرده... برام ننگ بود...
انگار واقعا نسبت بهش سرد شده بودم و احساساتم دیگه سراغی از اونو نمیگرفت...
اون قدر نسبت به هم سرد شده بودیم که صدای زنعمو در اومده بود و چن بار ازم پرسید مشکلی هست...؟؟؟
منم جواب سر بالا میدادم و یه جوری دست به سرش میکردم....
romangram.com | @romangram_com