#بی_تو_مگه_میشه_پارت_39

نفس عمیقی کشید و همون طور که دستاشو روی میز گره کرده بود یکم به جلو خم شد و گفت:
با این حال شما هم مثل بقیه ی کارمندها باید یک هفته موقتا بیاین تا ببینیم کارتون چه طوره...بعد از اون تصمیم میگیریم که شما به کارتون ادامه بدید یا نه..!!؟؟
در حال



ی که با سلول سلوله بدنم خوش حال بودم... و مطمئنا این خوش حالی از چشمام هم معلوم بود گفتم:
ممنون آقای شایان بابت اعتمادتون...
لبخندی زد و گفت:
بهتره اگه قراره با هم کار کنیم راحت تر باشیم...من فرزادم..همه اینجا منو به اسم کوچیک صدا میکنن...
_ولی آخه...
_اینطوری بهتره... اسمتون هانا بود؟؟؟ درست میگم...؟؟
_بله آقای شایان...
_اولا فرزاد... دوما اسمتون و بقیه ی اطلاعاتتون رو آقای صدر بهم گفتن... اما نیاز به یه سری مدارک برای استخدامتون هست..
_بله حتما..
_خب .. هانا از همکاری باهات خوشبختم...
گوشی تلفن رو برداشت :
نگین لطفا بیا و خانوم تاج الدین رو راهنمایی کن...
از جام بلند شدم و بعد از تشکر از شایان یا همون فرزاد به سمت اتاقی که نگین (همون منشی مو بلونده که هی عشوه خرکی میاد..ایشششششش) راهنماییم کرد ، رفتم.

romangram.com | @romangram_com