#بی_تو_مگه_میشه_پارت_37
سلام عزیزم ... بفرمایید...
_من هانا تاج الدینم...از طرف آقای صدر اومدم برای کار....
لبخند دندون نمایی زد و نیم چرخ با صندلیش زد و به سمت تلفن متمایل شد... همون طور که گوشی تلفن رو بر میداشت گفت:
بذارین با رئیسم هماهنگ کنم...
بعد از هماااااهنگی که از نظر من فقط عشوه و ناز بود... رو به من کرد و گفت:
آقای شایان منتظرتونن... بفرمایین....
با قدم های آهسته به طرف اتاقی که درب چرم به رنگ قهوه ای سوخته بود رفتم...دم درب ایستادم... یه نفس عمیق کشیدم تا خونسردیمو بدست بیارم... تقه ای به در زدم...بعد از بفرماییدی که گفته شد...
دستمو به سمت دستگیره در بردم و بازش کردم...
سرمو بلند کردم و داخل اتاقو یه نیم نگاه کردم...با یه نگاه به دفتر دستکشون میشد فهمید شرکت مهندسی بزرگ و شیکیه... معلوم بود آدم حسابین...
به طرف میز ریاست که چرخیدم و نگاهم به رئیس شرکت افتاد تمام تصوراتم دود شد رفت رو هوا...
فک میکردم یه همچین شرکت موفقی یه رئیس سیبیلویه شکم گنده ی دماغ چماقی با صدای خشن باشه...
اما...
اون چیزی که من میدیدم یه پسره جوون خوشتیپ...که سنش 8_27 میخورد... چن قدم جلو رفتم و مقابله میزش ایستادم...
همون طور که داشت بی پروا نگاهم میکرد با دستش اشاره ای به مبل ها کرد که بشینم...
پسره یِ یالغوووذ...فک کرده کیه...!!!
ایییییش... همچین کلاس میذاره و ادا اطفار در میاره انگار برد پیته...!!!
اما چشماش واقعا یه جاذبه ی خاصی داشت... یه جور رمز و رازی نگات میکرد... انگار با نگاه کردن به افراد میتونست احساسشون رو بفهمه... چمیدوووونم.... (هانا وقت گیر اوردیا... اومدی برا کار نه کشف اسرار پسره مردم که... یکم جنبه داشته باش...دخترم انقد سبک... نوچ نوچ...)
همین طور داشتم خودمو ارشاد میکردم که صدای تک سرفشو شنیدم...
romangram.com | @romangram_com