#بی_تو_مگه_میشه_پارت_35
وای زنعمو...زنعموی ساده ی من...
اگه بدونی این قبری که داری بالا سرش گریه میکنی مرده توش نیس ، چه حالی بهت دست میده..؟؟؟
مثلِ امروز من خورد میشی..؟؟ صد بار میشکنی؟؟ سرد میشی...؟؟
اصلن حواسم به زنعمو نبود...بهش خیره شده بودم و تو دلم داشتم باهاش حرف میزدم....
وقتی به خودم اومدم دیدم لباسو جلوم گرفته و با تعجب و نگرانی نگام میکنه... لباسو ازش گرفتم و تشکر کردم...
هی خدا خودت آخر عاقبت ما رو با این قوم تاتار به خیر بگذرون....
*********
_ثریا... اصلا میفهمی چی میگی؟؟ من میخوام برم تو یه شرکت خوب کار کنم...اونوقت میگی شرکت......؟؟ آخه این شرکت آدما
ی درست و حسابی نداره...
_تو آدم درست حسابی میخوای چیکا؟؟؟ تو فقط یه کارِ خوب میخوای که بتونی سرگرم باشی....!! بیشتر از این نیازه؟؟؟
نگاهمو به میز روبه روم دوختم...توی کافی شاپ بودیم و مشغول صحبت...
نمیدونستم بهش بگم یا نه... ولی ترجیح دادم نگم... اون سری با اوووون همه نقشه وقتی بش گفتم اون قرصا رو بیاره چقدر عذاب وجدان گرفت بابت کمکی که بهم کرد...
به قول خودش از کمکی که بهم کرده بود پشیمون بود و اگه زمان به عقب برمیگشت نمیذاشت همچین کاری کنم...
_به چه می اندیشی ؟؟؟
از طرز حرف زدنش یه لبخند اومد رو لبم...
romangram.com | @romangram_com