#بی_تو_مگه_میشه_پارت_31
نگاهمو از عمه گرفتم و به سمت عمو رضا رفتم..اونم بعد از سلام و احوال پرسی و تبریک روی مبل کنار عمو نشست...ساناز و سهیل هم وقتی با عمو و زنعمو احوال پرسی کردن به طرفم اومدن...ساناز که حسابی به خاطر ارسلان از دستم عصبانی بود یه سلام زوری که به درد عمش میخورد کرد و رفت روی مبل تکی نشست...اما سهیل لبخندی زد و با لحن شوخ نگاهی به سر تا پام کرد و گفت :
سلام هانا!! می بینم که ازدواج حسااابی بهت ساخته...جذاب تر شدی...هیکلتم مثل اول بیسته بیسته...(انگشت شست و اشاره اش و بهم چسبوند و یه دایره درست کرد👌...و دستش رو جلو اورد و یکی از چشماشو بست...)
با این حرف و مخصوصا ادا و حرکاتش لبخند ملیحی زدم که مطمئن بودم اون چال کوچولوی سمت راسته لپم (که خیلی دوسش میدارم)نمایان میشه...
_ممنون سهیل..!! انقدر شیطنت نکن...برو بشین...
هنوز اون لبخند ملیح رو صورتم بود و داشتم با چشمام رفتن سهیل و دنبال میکردم که با کنار رفتن سهیل ارسلان رو دیدم که با قیافه ی عب*و*س و اخم آلود(طبق سنواتِ قبل)وارد شد... از پاهام شروع کرد به نگاه کردن...همین طور که بالا و بالا تر میومد اخمش غلیظ تر و قیافه اش جذاب تر میشد .... تا رسید به صورتم و لبخند روی لبم...
از خیرگی و اخم ماندگار روی صورتش تعجب کردم که باعث شد لب هام از حالت کااااملا ملیح به حالت کااااملا تعجبی در بیاد...
یه آن به خودم شک کردم و یه نگاه به سرتا پام انداختم ببینم آیا واقعا چیزی هست یا ...
نیم نگاهی به خودم کردم که دیدم مشکلی نیست...یا حداقل مغز من هیچ مشکلی و دریافت نکرده...سرم رو که بالا اوردم دیدم ارسلان داره به سمتم میاد...
به سمت در ورودی رفتم..هنوز کسی حواسش به ما نبود..جلوش ایستادم تا سلام کنم اما هنوز حرفی نزده بودم که یدفعه دستمو از مچ گرفت و کشید و منو همراهِ خودش به سمت راهرو برد که کسی ما رو نبینه...
اینقدر سفت مچ دستمو فشار داد و منو کشید که گفتم الان دستم قطع میشه... وقتی گوشه راهرو رسید همونطور که مچ دستمو گرفته بود اون یکی دستشم چونمو سفت گرفت و فشار داد...
همونطور که دندوناشو محکم به هم فشار میداد زیر لب غرید...
_کسی بهت گفته می تونی هرجور دلت می خواد لباس بپوشی؟؟؟
از خشم بی نهایتش ترسیدم...واقعا هم ترس داشت...سعی میکرد خودشو کنترل کنه اما از فشار دندوناش به هم و نفساش که هی تند و تندتر و به مراتب گرم تر میشد میتونستم عمق فاجعه رو حدس بزنم....
نمیدونم اگه کسی تو خونه نبود زنده میموندم یا نه؟؟؟
_یالا جواب بده تا فکتو نشکستم...
در حالی که از فشار دستش نمیتونستم خوب حرف بزنم و از طرفی هم بدنم از ترس داشت میلرزید گفتم:
_ولم کن ارسلان...زشته..عمه اینا تو سالن نشستن...ممکنه یکی ببینه...
با صدای نسبتا بلندی گفت: به جهنم...
romangram.com | @romangram_com