#بی_تو_مگه_میشه_پارت_3

با لحن سردی: سلام هانا خوبی؟
- ممنون .

چشمم به سهیل افتاد. چون جو سنگین بود با اونم احوالپرسی کردم و به طرف عریز که با اون عصای قهوه ایش که در دستش بود روی مبل لم داده بود رفتم.
- کامبخش به دخترت یاد ندادی اول باید به بزرگتر سلام کنه؟
با این حرف عزیز یهو جمع ساکت شدو بابام از اون

نگاها بهم انداخت...ولی خودمو.حفظ کردم و رو به عزیز گفتم: عزیز اخه بقیه زود اومدن جلوم و دور از ادب بود بدون سلام از کنارشون بگذرم و...
- کافیه لازم نکرده جواب منو بدی... بشین.
با اشاره چشم و ابروی مامانم زود نشستم و هیچی نگفتم..
عزیز روبه خدمتکار خونش محبوبه انداخت و گفت: محبوبه برو کامران اینارم صدا کن زود بیان...
- چشم خانم.
و بعد با اون هیکل گوشتیش شروع کرد به دویدن و رفتن به طبقه بالا..
عمو کامرانم و زنش منصوره و اون نچسب با عزیز زندگی میکردن البته طبقه بالا بودند...و این هم به دلیل وابستگی زیاد عزیز و عمو کامران به هم بود...
عمه برای شکستن اون سکوت سنگین رو به مامانم گفت: ناهید جان چه خبر از اون کلاس اشپزیه که میگفتی؟
و اینطور باهم مشغول حرف زدن شدند......این وسط سانازم داشت با گوشیش ور میرفت....سهیل هم همینطور...به خاطر حرف مامان نزدیکش نرفتم... به خاطر همین تنها نشستم و خودمو با نگاه به جز به جز این خونه اجدادی مشغول کردم.که بالاخره عمو کامران و زنش اومدن و بعد یه احوالپرسی با همه نشستن....
عزیز: کامران پس ارسلان کجاست؟
عمو - داره دوش میگیره چند لحظه دیگه میاد.
چند دقیقه بعد آقا تشریف آوردن و به محض ورود رفت و صورت عریز و ب*و*سید با همه احوالپرسی کرد به ساناز که رسید نزدیک بود ساناز خودشو بندازه تو بغلش..بس که براش عشوه اومد اه این دختر اخرش حال منو به هم میزنه....ارسلان پسری با قیافه شرقی و چشم و ابرو مشکی بود که قدش به جریت به 190 میرسید.

romangram.com | @romangram_com