#بی_تو_مگه_میشه_پارت_2
وای چی میگم دیر شد الان مامانم پوستمو میکنه...البته اون بیچاره که گ*ن*ا*هی نداره...بابام...یه فرد مستبد وخود رای که هیچ کس جز عزیز نمیتونه رو حرفش حرف بزنه...
با صدای بابام این دفعه از آینه دل کندم و پایین رفتم... اخه اتاقم طبقه بالا بود... من که تک فرزند بودم تنها اتاق طبقه بالا رو داشتم و دو سه اتاق دیگه هم طبقه پایین بود که الحمدا...هیچ استفاده ای جز برای مهمون نداشت....
بابام با دیدنم اخمی کرد و گفت: این وقت اومدنه ؟حالا داداشم اینا میگن میزاشتن شب میشد میومدن....سرشو تکون داد و از خونه بیرون رفت ...
با احساس سوزشی تو بازوم به خودم اومدم ..مامانم در حالی که داشت برام خط و نشون میکشید دستمو کشید و با خودش به سمت ماشین برد....بعد از این که هرسه مون سوار شدیم بابا به سمت خونه عزیزم که تو مرداویج بود حرکت کرد...ماشالا ترافیک شدیدی بود...اصفهان همیشه همینطوره دیگه...از بس که شهر قشنگیه مردم یه لحظه هم تو خونه نمیشینن...
خونه ما هم که تو ابشاره و باید مسافتی رو طی میکردیم تا برسیم.....
خب بریم سراغ خانواده و فک و فامیل....
هییییییی از چی بگم ؟
یه عمو و یه عمه دارم...عمم و خیلی دوس دارم ...عمومم خیلی خوبه .....
بالاخره رسیدیم..
مثل اینکه واقعا جدی قضیه...یعنی اتفاق مهمیه؟
همه که جمعند... از سهیل و ساناز بچه های عمه کتی گرفته تا جناب تفلون خان پسر عمو کامران...
هه...خدایا به کیا این قیافه و هیکلو میدی?... هر چند برا منم کم نذاشتی( اعتماد به نفسم تو حلقم) اما اخه این یه چیز دیگس...هیییی
دیوونه شدی هانا؟ این با این اخلاق سگیش اخه کجاش جذابه؟
از فکر اومدم بیرون به سمت عمه کتی رفتم
-سلام عمه جون
-سلام ...الهی عمه دورت بگرده.خوبی؟
- ممنون عمه جون
یهو چشمم افتاد به اون ساناز نچسب...دختره از دماغ فیل افتاده
-سلام ساناز جون
romangram.com | @romangram_com