#بی_تو_مگه_میشه_پارت_29
بار اخرت باشه هانا...یه بار دیگه همچین مزخرفاتی از زبونت بشنوم..همینجا چالت میکنم...
****************
..بعد از اون روز و رفتار ارسلان دیگه با هم برخوردی نداشتیم... حتی به صورتم نگاهم نمیکرد...فکر کنم تند رفته بودم.. چون فرداش زن عمو بهش گفت:
ارسلانم!!مامان اینقد تا دیر وقت سر کار نمون...خودتو خسته نکن...دیروز کسری خان زنگ زد گفت خیلی خودتو خسته میکنی..مامانجون یکم به فکر سلامتیت باش...
اونم لبخند زورکی زد و گفت:
یه مدت کارا زیاد شده نمیتونم زود بیام خونه..
و من اون لحظه چقدر شرمنده شدم بابت حرفایی که بهش زده بودم..
تو این مدت با ثریا درددل می کردم...وقتی قضیه ازدواجم رو گفتم به قدری تعجب کرد که تا دو ساعت پشت تلفن میگفت:
واااااای شوخی می کنیییییی هانیییی
بابت رفتارم اونقدر شرمنده بودم که حد و حساب نداشت... شبا با بوی خوشِ عطرش تو اتاق خوابمون مست میشدم و انگار توی یه خلسه فرو میرفتم...اونقدر مست میشدم از بوش که اگه یه شب دیر میومد انقدر منتظر میموندم تا بیاد...حالا سوای اینکه نگرانش میشدم، بدون بوی عطر لامصبش خوابم نمیبرد... وقتی هم که شازده تشریفشو می اورد خودمو الکی به خواب میزدم تا دستم براش رو نشه که منتظرش بودم...نبینه احساسمو...حسش نکنه...
دلم براش تنگ بود همه نگاهام دزدکی...می ترسیدم نگاش کنم و رسواااای دو عالم بشم... هه واقعا خنده داره...شوهرم بود...قانونی شرعی و عرفی...اما از هر کس دیگه ای ازش دورتر بودم...انقدر دور که محاله صدای فریاد قلبمو که به خاطرش می زنه و گوشِ فلکو کر کرده حس کنه...
********
امشب قرار بود عمه اینا بیان و ما همه در حال آماده شدن بودیم...
romangram.com | @romangram_com