#بی_تو_مگه_میشه_پارت_25

خوب میدونم با کی حرف میزنم....قصدم بی احترامی نیست...اما بهتره تو زندگیم هیچ کس دخالت نکنه..تا اینجاهم که برام تصمیم گرفتین کافیه...
از حمایتش ذوق مرگ شدم..چی میشد ارسلان همیشه همینطور بود؟؟!!
اخمی کرد و از سالن بیرون رفت. صدای پاشو میشنیدم که از پله ها بالا رفت....عزیز عصبانی رو به زن عمو کرد و گفت:
اینم از پسر تو...همتون خووووب دستمزدم رو دادین...
زن عمو با لحن عذر خواهانه ای گفت:
من به جاش معذرت می خوام...
عزیز عصاشو کوبید و گفت:
لازم نکرده...
و غذا نخورده به سمت اتاقش رفت..
_ارسلان راست میگفت؟؟
چی میگفتم؟؟..کاش قبلا فکر کرده بودم. ولی اگه خلاف حرف ارسلانو میزدم بهش توهین میشد..برای همین در جواب زن عمو سرمو تکون دادم..مکثی کردم و از جام پاشدم و با گفتن با اجازه از پله ها بالا رفتم..هه صبحانه هم نخوردیم..البته اگه بخوایم حساب کنیم به اندازه ی کافی نوش جان کردم..
در اتاقو باز کردم..ارسلانو دیدم که روی تخت نشسته بود و سرشو تو دستش گرفته بود...بازم اخم همیشگی رو داشت... با تعجب بهش نگاه کردم..با دیدنم پوزخندی زد و گفت:
اومدم بهت بگم زیاد خوش حال نباش...جانب داریم از تو نبود .. از خودم بود. من عادت ندارم کسی تو زندگیم دخالت کنه.. تو هم از این به بعد یاد بگیر... واینسا کسی راجب زندگیمون نظر بده.. بار آخرت باشه فکرای بدجور تو سرت میندازی.. اتفاقایی مثل دیشب نباید اتفاق بیفته...
پوزخندی زد و گفت:
برای من اینقدر هست که نخوام شب به شب به امید رابطه با یه دخترِ ناشی بیام خونه...چشم و دلم به حد کافی سیره.. تو توی زندگی من یه موجود اضافه ای..
مکث کوتاهی کرد و گفت:
چون مخارجت با منه از این به بعد به کارتت پول میریزم..
با عصبانیت بابت حرفایی که زده بود به طرفش که حالا ایستاده بود رفتم و یقه لباسشو تو دستم گرفتم و به سمت خودم کشیدم..
چون انتظارشو نداشت سِکَندَری خورد و سعی کرد که تعادلشو حفظ کنه..انگار تعجب کرده بود اما تو اون لحظه اینقدر از دستش عصبانی بودم که به حالتش توجهی نکردم.. همونطور که یقش تو دستم بود به چشماش زل زدم وگفتم:

romangram.com | @romangram_com