#بی_تو_مگه_میشه_پارت_24

وقتی بیدار شدم اولین کاری که کردم به کنارم چشم دوختم...هه...یادت رفت هانا خانوم..اون محاله رو این تخت کنارت بخوابه.
چند لحظه بعد محبوبه اومد و گفت وقت صبحانس و همه منتظرمن...
صورتمو شستم و رفتم پایین.خجالت میکشیدم به بقیه نگاه کنم...سر میز جز عزیز و زن عمو کسی نبود... پس عمو رفته سر کار...ولی اون...حتما خونه نیومده... یعنی کجا بوده...با یکی از اون دخترا شبو صبح کرده؟
از فکرشم تنم مورمور شد.
سلام ارومی کردم و رو صندلی نشستم...مشغول خوردن شدم که عزیز گفت-دیشب چه اتفاقی افتاد؟
شروع شد...باید خودمو اماده میکردم ولی اصلا حوصله جواب دادن به حرفاشونو نداشتم.زندگی من داغون تر از این حرفاس.
- مگه با تو نیستم؟...
بازم سکوت...مگه چی داشتم بگم؟
- معلومه که چیزی نمیگی... منم جای تو بودم لال میشدم.تو چه زنی هستی؟... نمیتونی یه شب شوهرتو تو خونه نگه داری؟
نوه من... باید شب و بیرون بگذرونه؟اون موقع که تو بغلش بودی که خوب وارد بودی...
زن عمو لبشو گاز گرفت و گفت: عزیز...
- ساکت...تو دخالت نکن.اگه تو عروس داری بلد نیستی من بلدم...چی بش گفتی که عصبانی از خونه بیرون زد هان؟...بزار بهت بگم اگه نوم نیازاشو بیرون از خونه برطرف کنه روزگارتو سیاه میکنم..سانازو براش میگیرم...و تو هم..
- بسه دیگه عزیز.
با صدای ارسلان هممون بهش خیره شدیم.به قدری عصبانی بود که سرخ شده بود.جلوتر اومد و دستاشو رو میز گذاشت و رو به عزیز گفت: هانا زن منه. روابط زناشوییمون به خودمون مربوطه...انتظار نداشتم تو خصوصی ترین مسئله زندگیم دخالت کنین و از زنم حساب پس بگیرین....بیرون رفتنم از خونه دلیلش نخواستنش نیست...چیزی هم نیست که بخوام بیانش کنم. ولی برای اینکه خیالتون راحت بشه میگم...
مکثی کرد و ادامه داد: هانا دیشب وسط رابطه عادت شد و نتونستیم ادامه بدیم...برای همین اعصابم خورد بود...تحمل اینکه کنارش باشم و نتونم....
دیگه ادامه نداد ولی من نمیدونستم از شدت خجالت سرخ بشم یا از شنیدن حرفاش و طرفداریش ذوق مرگ بشم....وای الهی من دورت بگردم...

عزیز با بهت به ارسلان نگاه کرد و گفت :تو با این لحن با کی صحبت میکنی؟؟؟
ارسلان دستاشو از روی میز برداشت و گفت:

romangram.com | @romangram_com