#بی_تو_مگه_میشه_پارت_23

سریع لباس خواب قرمزمو پوشیدمو موهامو باز گذاشتم.ارایشمو تجدید کردم .اوممممم چه بویی...
خلاصه همه چیز حاظر بود تا ارسلان بیاد....نیم ساعت گذشت و نیومد.رومم نمیشد با این لباس محبوبه رو صدا کنم ببینم کجاس....
روی تخت نشستم و منتطرش شدم..طوری نشسته بودم که تا در رو باز میکرد منو میدید...
صدای دستگیره در توجهمو به دری که داشت باز میشد جلب کرد.در باز شد و ارسلان اومد تو و در و بست.ناخوداگاه پاشدم ایستادم.حواسش به من جلب شد و از سرتا پامو با دقت از نظر گذروند...خوشحال شدم...حتما خوشش اومده انگار تو بهت بود.....یهو اخمی کرد و جلو اومد و بازوم و سفت گرفت و درحالی که فاصلمون خیلی کم بود و چشم تو چشم با صدایی که به سختی کنترل شده از خشم گفت : تو با چه رویی این کارا رو میکنی؟ هان؟
لال شده بودم.اصلا انتظار این برخوردشو نداشتم...
- جواب منو بده...
تند تند نفس میکشید.
- این لباسو پوشیدی که بازم منو به تخت بکشونی؟ ..لابد این دفعه شکمت بالا بیاد بگی من بت ت*ج*ا*و*ز کردم...بگی شوهرم بهم دست زده ...
بعد قهقهه عصبی زد و ادامه داد:درسته من گفتم تقصیر من بود....قبول..اما تو خجالت نکشیدی؟لال مونی گرفتی؟... نتونستی بگی کشیدمش تو خونه که .....
با اخمای درهم حق.به جانب گفتم:مگه اونشب فقط من مقصربودم؟ من خواستم؟ تو نخواستی؟
- درسته من اول شروع کردم....اما تو هم همچین بدت نیومد که منو با اون عذاب وجدانم ت*ح*ر*ی*ک کردی... از خودم بدم میاد که زنم.. کسی که اسمش تو شناسناممه.. خواسته برام دام پهن کنه...از تو بدم میاد....
وقتی اشک تو چشممو دید پوزخندی زد و گفت: گریه کن..تازه اولشه.. فکر کردی همه چی تموم شد؟.. تازه شروع شده....هه..
نتونستم ساکت باشم.وقتی داشت از اتاق میرفت بیرون جلوش ؛ در حالی که به در تکیه داده بودم گفتم: نرو.... من اشتباه کردم.فقط میخواستم تلافی حرفاتو دربیارم..به خدا نمیدونم چی شد..دست خودم نبود.ارسلان به خدا...
دستشو جلوم گرفت و گفت: دیگه مهم نیست
اومد بره بیرون دوباره جلوشو گرفتم و گفتم: نرو.. اگه بری ابروم جلو همه میره...
- چیه؟ انتظار داری تا صبح تو بغل تو باشم ...تا ابروت نره؟
اخمی کرد و از اتاق بیرون رفت....روی تخت افتادمو اروم اروم گریه کردم...به خاطر تمام بدبختیایی که مسببش خودم بودم....ارسلان امشب منو پس زد..این خفت حقم بود؟...میتونست نفسشو کنترل کنه...خدایا خسته شدم...دیگه نمیکشم.....رفتم حمام و فشار ابو زیاد کردم تا صدای هق هقمو کسی نشنوه...هیچکس تو اون شرایط نمیتونست درکم کنه....با اون صداهایی که اون لحظه از پایین میومد فهمیدم سوار اوپتیماش شدو رفت...و الان همه فهمیدن که اقا ارسلان عروسشو نمیخواد و توشب ازدواجشون پسش زده ..ولش کرده و رفته...حقارت از این بالاتر؟
اونقد گریه کرده بودم که چشمام پف کرده بود...از حمام بیرون اومدم و لباس پوشیدم.اروم رو تخت دراز کشیدم تا خواب از یادم ببره این سرنوشتو...


romangram.com | @romangram_com