#بی_تو_مگه_میشه_پارت_21
با حرفای زن عمو گر گرفتم..از خجالت سرمو پایین انداختم...زن عمو سرمو بلند کرد و گفت: من اینا رو نگفتم تا تو خجالت بکشی ...اینا نصیحتای یه مادره...
از جاش پاشد و گفت: من دیگه میرم ..به ارسلان زنگ زدم گفت10 میاد خونه...امیدوارم موفق باشی..میدونم میتونی.
و از اتاق رفت بیرون...
من چیکار کنم.؟ یعنی چیکار میتونم بکنم؟ خودمو براش حاظر کنم؟ یه لحظه خندم گرفت... انگار غذام...
هانا این مسخره بازیا چیه؟ زن عمو راست میگفت باید تصمیممو بگیرم. ارسلان در حق من لطف کرد.منم نباید پشیمونش کنم...باید کاری کنم عاشقم شه... ولی اخه چطوری؟.. چطوری امشب باش بخوابم؟ارسلان خیلی رو این روابط حساسه...راحت راضی نمیشه.یادمه اونروز به اون دختر چی میگفت... یادش که میفتم لبخندی ناخوداگاه. رو لبم میاد.
مگه من ازش متنفر نبودم؟ چطوری حالا دارم نقشه میکشم عاشقش کنم...چشمم به ساعت افتاد.7 بود.سریع حاظر شدم و از اتاق زدم بیرون.زن عمو رو در حالی که داشت ارایش میکرد تو اتاقش پیدا کردم..
- زن عمو
با اخم نگام کرد که گفتم: مامان میشه من چن ساعت برم بیرون؟
- کجا عزیزم؟ ببخش که میپرسم اخه ارسلان یکم حساسه...گفته.وقتی نیستی مراقبت باشیم.
- میرم ارایشگاه.
لبخندی زد و گفت: وایسا کارت ارایشگاه دوستمو بدم.
رفت سمت کشو و کارتو در اورد و به سمتم گرفتش و. گفت: بگو از طرف من اومدی..
بعد لبخند پهنی زد و گفت: ممنون از اینکه به حرفم گوش میدی.تو امشب برو سمتش ببین چجوری برات میمیره.
زن عمو که نمیدونست چه اتفاقی افتاده.اگه میدونست اینقد اصرار نمیکرد.
بالاخره به ارایشگاه رسیدم.نگاهی به تابلو بزرگی که سردرش زده بود کردم....(سالن ارایش مانلی)
از ظاهرش که پیداس خیل
romangram.com | @romangram_com