#بی_تو_مگه_میشه_پارت_19
- از همتون میخوام هر اتفاقی افتاده فراموش شه.فکر کنین بعد از,پیشنهاد من هردوشون قبول کردن و حالا هم با هم خوشبخت میشن...
بعد روبه من کرد و با چشم و ابرو بابامو نشون داد... منظورش رو فهمیدم و با استرس از جام پاشدم و به سمت بابام رفتم...تا بهش رسیدم دستشو گرفتمو به لبم نزدیک کردم.اما دستشو کشید و منو تو اغوشش حل کرد....هر دومون زدیم زیر گریه..من چه ادمیم که این خونواده رو اینطور رنجوندم...
بابام به حرف اومد:
خوشبخت بشی عزیز بابا...
همین....نگاهم به مامانم افتاد که کنار بابام ایستاد. سریع منو بغل کرد..
- ما همیشه پشتتیم دخترم...تو هرکاری هم بکنی فرزند مایی...یکی یه دونمونی...نمیتونیم ازت ببریم...امیدوارم خوشبخت بشی...
تو بغلش هق هق میکردم که دستی رو روی دستم حس کردم...
سرمو بلند کردم زن عمو بود.. از بغل مامان بیرون اومدم رو بروش ایستادم
- ببخش زن عمو.
اما اون لبخندی زد و گفت: زن عمو؟... از این به بعد زن عمو نداریم...فقط مامان.باشه؟
خدایا این زن فرشته بود و بس...
اروم به سمت عمو رفتم...اونم آغوششو برام باز کرد....
- منم دیگه عمو صدا نکن
- چشم بابا
- تو مثل دخترمی...همه کاری میکنم تا با پسرم خوشبخت شی...گذشته و هراتفاقی افتاده فراموش میکنیم...هرچند خوشایند نبوده.
نگاشو دنبال کردم...ارسلان رو نگاه میکرد که به سمت بابام رفت و دستشو ب*و*سید و بابا هم مرد با اخم مردانه اش نگاهش کرد...بعد از اینکه دست مامان بابامو ب*و*سید سمت من که کنار عمو ایستاده بودم اومد..عمو نگاش میکرد...اونم همینطور... بعد خم شد و دست عمو رو هم ب*و*سید....گریم گرفت.مسبب همه اینا من بودم.
بعد از پدر مادرامون سمت عزیز رفتیم و دست اونم ب*و*سیدیم...اونم برامون آرزوی خوشبختی کرد....
عصر بود که مامان بابام منو به عمو اینا سپردن و رفتن...
romangram.com | @romangram_com