#بی_تو_مگه_میشه_پارت_17

بابا با چشمایی که اتیش ازش میبارید گفت:نه عزیز.. اینبار نه.
عمو حواسش پرت شده بود و بابا تو یه لحظه به سمت من حمله ور شد و سیلی محکمی به صورتم زد.دست برد طرف موهام و من فقط می تونستم ملافه رو سفت بچسبم دور خودم.
ارسلان دست بابام رو گرفت و سعی کرد از من جداش کنه که برق سیلی بابا به صورتش نشست.
- این بود جواب اعتمادم؟ تو پسر برادرم بودی بی غیرت.
ارسلان با این حرف چشماش سرخ سرخ شد...
عمو محکم بازوی بابا رو گرفت و اونو به زور بیرون برد.صدای عربدش هنوزم تو وخونه میپیچید.
مامانم هنوزم گوشه اتاق کز کرده بود و به من خیره شده بود...شرم کردم از کارم..زن عمو هم کنارش همون حالتو داشت.
عزیز رو به اونا گفت:گفتم همه بیرون.
زن عمو دست مامانمو گرفتو به زور بردش بیرون.
دیگه حتی قدرت اشک ریختنم نداشتم.نخواستم به این فکر کنم تو این لحظه بابا اینا قرار بود بیرون از شهر باشن...دیگه مهم نبود.مهم آبرو و آینده و زندگیم بود که نابود شد.مهم اعتماد از دست رفته خانوادم بود.

صدای پر از خشم عزیز گوشمو پر کرد
- به خدا قسم نمیخواستم اجازه بدم حرف برنین..میخواستم زیر کتکاشون له بشین..اما... لااله الا....
سرشو با عصبانیت تکون داد و ادامه داد: ارسلان تو که میگی عاشقشی چرا همون موقع نگفتی؟ چرا قبول نکردی باش ازدواج کنی که این بی آبرویی پیش نیاد؟
ارسلان نگاشو به عزیز دوخت. و اروم گفت: چون غرورم اجازه نداد بگم
- غرورت ؟
- اره.
- همین؟
- اره همین.

romangram.com | @romangram_com