#بی_تو_مگه_میشه_پارت_16
نگاه طوفانی بابا و عزیز و مامانم که دستشو گذاشته بود رو قلبش.سریع ملافه رو دور خودم پیچیدم.این تنها کاری بود که تو اون لحظه میتونستم انجام بدم.
- چی شد کامبخش مدارکو اوردی؟
اره صدای عمو کامران بود که هر لحظه نزدیک میشد...اونم دید اونچه که نباید میدید رو...انگار زمان ایستاده بود .به ارسلان نگاه کردم ...سرشو انداخته بود پایین ...شرم تو نگاش از کاری که کردم پشیمونم کرد.خدایا من چیکار کردم؟
بابا تو یه لحظه خواست به سمتم بیادکه عمو سریع گرفتش و نذاشت جلو بیاد....صدای داد و بیدادش گوشمونو پر کرد: دختره ى بی ناموس این بود جواب زحمتام؟ چیکار کردی بی شرف؟ هان؟ جواب بده... کامران ولم کن...
با سرو صدای اونا زن عمو هم سمت اتاق اوند و با دیدن ما مات موند....مامانم به گریه افتاده بود و هیچی نمیگفت.
اشک از گوشه چشمم پایین افتاد.
عزیز با کینه به من نگاه کرد و گفت: تو مایه ننگی...معلوم نیست چیکار کردی که این پسر هم کشوندی تو رختخواب؟
زبونم بند اومده بود.ارسلان با صدای گرفته گفت: تقصیر من بود.من خواستم.
با تعجب نگاش کردم.مردونگیو تموم کرد.
عزیز به ارسلان نگاه کرد و گفت: دروغ نگو پسر.گ*ن*ا*هشو گردن نگیر.
درسته من گ*ن*ا*ه کردم اما از دید اونا ارسلان هم باید گ*ن*ا*هکار باشه...چرا فقط من..
با حرف ارسلان لال شدم:من عاشقشم
با تعجب به چهره مصممش خیره شدم.این چی داره میگه؟
عمو خیلی داشت خودشو کنترل میکرد. از یه طرف نمیدونست بابامو اروم کنه یا خشم خودشو تخلیه کنه...
دلم به حالش سوخت.عزیز به هردومون نگاهی کرد و گفت: باور نمیکنم...
بعد بدون اینکه اجازه حرف زدن بهمون بده رو به بقیه گفت:همه از اتاق بیرون..
romangram.com | @romangram_com