#بی_تو_مگه_میشه_پارت_15
پاشو رو پاش انداختو گفت: مسئله مهمو بگو.
- راستش...
مدت طولانی مکث کردم که تحمل نکرد و پاشد وایساد و گفت: منو مسخره کردی؟ اینجا کشوندیم که ساکت باشی؟ معلوم نیست چه نقشه ای تو سرته یا چی میخوای بگی که اینقدر مضطربی.
بازم از اون پوزخنداش زدو ادامه داد: چیه نکنه پشیمون شدی از این که درخواست ازدواج من که نه... عزیزو قبول نکردی؟ ولی باید بگم بهتره از فکر اینکه بری به عزیز بگی راضی هستی بیای بیرون چون من راضی نیستم.
نقشم از یادم رفت.اونقدر عصبانی بودم که نگو...رفتم نزدیکش دستمو که بلند کردم زود به خودش اومد دستمو گرفت و با عصبانیت گفت:به چه جریتی میخوای منو بزنی ؟
- به همون جریتی که تو باش این حرفا رو میزنی
هردومون از عصبانیت میلرزیدیم...
خیلی بش نزدیک بودم...اونقدری که بین صورتامون یه بند انگشت فاصله بود...اونقد همو نگاه کردیم که خشم نگاهمون از بین رفت نگاش سر خورد و رفت رو لبام...منم بعد از اون.... نگاهمون بین چشما و لبای هم در گردش بود.....چشماش خمار بود....انگار منم مست بودم...چون دلم میخواست این فاصله رو تموم کنم....نمیدونم چم شده بود...انگار اونم همینو میخواست....یهو هر چی فاصله بود تموم شد......به خودم که اومدم داشتم همراهیش میکردم....اصلا حالم دست خودم نبود...اولین تجربم بود و نمیتونستم خودمو کنترل کنم.شایدم نمیخواستم.پیرهنشو یهو از تنش در اورد و گوشه ای پرت کرد....هنوز مشغول بودیم که یهو ازم جداشد....با حالت گنگی گفت: من دارم چیکار میکنم؟
انگار باورش نشده بود.
- به ناموسم... ؟
چشماش سرخ شدو رفت سمت پیرهنش.انگار دلم اغوششو میخواست و نقشمو تو اون لحظه بهانه کرده بودم رفتم سمتش....
رفتم سمتشو پیرهنیو که میخواست بپوشه از دستش گرفتم و پرت کردم یه گوشه ...تو بهت کاری که کردم بود...اخرش طاقتش تموم شدو تسلیم شد.. منو رو دستاش بلند کرد و به سمت اتاق خواب بابا اینا برد.....
دیگه حال خودمونو نمیفهمیدیم........نقشه که هیچ دختر بودنم...دشمن بودنم با ارسلانو هم از یاد بردم....حتی صدای درم نشنیدیم
اره....حتی فکرشم نمیکردم کاخ آرزوهام با یه لغزش به این راحتی نابود بشه....
اره اون لحظه واقعا غیر قابل وصف بود...
romangram.com | @romangram_com