#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_9

حال پدر دست كمي از مادر نداشت اما به روي خودش نمي آورد ، به مادر هم نق مي زد چرا بي تابي مي كند .

چه روزهاي خوبي بود زماني كه دوران آموزشي را به پايان رساندم و به عنوان ديپلم وظيفه منشي گروهان شدم . خوشحال بودم مرا به نقاط دور دست منتقل نكرده بودند . بيشتر به خاطر مادر . نامه هاي ناصر و مهين كه هر از گاهي از امريكا مي رسيد روح تازه اي به خانه مي داد . مادر وقتي خبر دار شد مهين حامله شده و شايد زودتر به ايران برگردند ، از خوشحالي آرام و قرار نداشت .

خلاصه پنج شش ماه به اتمام سربازي ام نمانده بود كه ناصر و مهين بعد از حدود بيست ماه به ايران برگشتند . زمان چه سريع گذشته بود . انگار همين ديروز بود كه به فرودگاه رفته بوديم . برجستگي شكم مهين از فاصله دور معلوم بود ، ناصر هم كمي ورزيده تر شده بود . قبل از همه مادر او را در آغوش گرفت و يكريز قربان صدقه او و مهين و فرزندشان كه هنوز پا به اين دنياي وانفسا نگذاشته بود مي رفت و اشك شوق مي ريخت . پدر سعي داشت احساسش را بروز ندهد اما وقتي دست در گردن ناصر انداخت ، نتوانست جلوي اشكش را بگيرد . برادر و مادر مهين هم حالشان بدتر از مادر بود . آه كه چه شب خاطره انگيزي بود آن شب !

روز بعد دلم مي خواست در خانه بمانم تا بيشتر با ناصر و مهين باشم و به صحبت هاي آنها گوش كنم اما سربازي شوخي بردار نبود ، يك روز غيبت يعني چند هفته جواب پس دادن .

روزهاي پنج شنبه با شور و شوق بيشتري به خانه بر مي گشتم . دوست داشتم ناصر از امريكا ، مردم پركار و آزادي بي حد و حصرشان برايم بگويد . مي گفت آنجا بهشت روي زمين است اما يك وجب از خاك ايران را با همه معايبش با كل امريكا عوض نمي كند . تعجب كرده بود چرا در دانشگاه پذيرفته نشدم . براي خودم هم گنگ بود . ناصر تأكيد داشت بعد از سربازي به فكر ادامه تحصيل باشم و اگر هم در اداره اي مشغول شدم ، از تحصيل غافل نشوم . گاهي سر به سرم مي گذاشت و به شوخي مي پرسيد عاشق شده ام يا نه و جواب منفي مرا به حساب بي عرضگي مي گذاشت . مهين زن برادرم هم مرا بي عرضه خطاب مي كرد و مي گفت وقتي فرزندش به دنيا آمد ، دختري برايم دست و پا مي كند كه دل و دين از من ببرد و گويا يكي دو نفر را سراغ داشت .

اواخر خدمت سربازي پسر يكي از دوستان پدر كه مهندس شركت نفت بود قول داده بود مرا به استخدام آن شركت در آورد . در ميان ناباوري چند روز بعد از پايان خدمت مشغول كار شدم و در همان روزهاي نخست مهين عروس مهربان كه براي من مثل يك خواهر بود پسري به دنيا آورد . با اشتياق خودم را به بيمارستاني كه مهين زايمان كرده بود رساندم و به ناصر و او تبريك گفتم . خوشحالي مادر با حال و روزش در شب عروسي آنها قابل قياس نبود . مي گفت دو آرزوي ديگر دارد . مرا در لباس دامادي ببيند و نسرين را به سرانجام برساند . پدر كه بي اندازه خوشحال بود ، همان روز براي ناصر اتومبيل اُپل خريد تا علاقه خود را به او و همسرش نشان دهد .

چه روز زيبائي بود ، پسري به خانواده ما اضافه شده بود .

بعد از مشورت با يكديگر ، همگي با نام نيما كه پيشنهاد خواهر بزرگترم نوش آفرين بود به توافق رسيدند و مراسم نام گذاري كه كم از جشن عروسي نبود برگزار شد . روز مراسم ، مادر و نوش آفرين و مهين كه بيشتر از يك خواهر به او احترام مي گذاشتم در صدد بر آمدند دخترهايي را از بستگان دور و نزديك و آشنايان به من معرفي كنند . با اين كه با همه بگو بخند داشتم اما قلبم براي هيچ كدام از حالت عادي خارج نمي شد و به قولي به دلم نمي نشستند .


romangram.com | @romangram_com