#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_8
مهين دو سال از من بزرگتر بود و همان سال دبيرستان را تمام كرده بود و تصميم به ادامه تحصيل نداشت . چند ماهي از ورود ناصر به دانشكده خلباني نگذشته بود كه پدر و مادر از مهين خواستگاري كردند . شب مراسم بله برون با بزرگان فاميل در خانه مادر مهين جمع شديم تا مهين و ناصر رسماً با هم نامزد شوند . شبي به ياد ماندني براي هر دو بود ، از خوشحالي سر از پا نمي شناختند . بعد از تعارفات معمول كه بيشتر بين مادر و برادر مهين ردو بدل مي شد ، دو طرف به توافق رسيدند و براي اين كه ناصر به خانواده حاج يوسف محرم باشد و مهين هم آزادانه به خانه ما رفت و آمد كند ، همان شب روحاني محل صيغه محرميت جاري كرد و قرار شد بعد از اتمام دانشكده ، ناصر و مهين ازدواج كنند .
روزها و هفته ها و ماه ها پشت سر هم مي گذشتند . ناصر ومهين در دوران نامزدي عالمي داشتند و من هم بيشتر اوقاتم به درس و مطالعه مي گذشت . گاهي با بچه هاي محل فوتبال بازي مي كردم و اگر فرصتي دست مي داد ، دور از چشم پدر با همكلاسي ها به سينما مي رفتم . بر خلاف دوستانم اهل چشم چراني و عاشق بازي و نامه پراكني به دخترها نبودم . البته نه اين كه از دخترها بدم بيايد . گاهي كه در مهماني ها يا تو راه مدرسه نگاهم با نگاه دختران زيبايي كه دلبري مي كردند تلافي مي كرد ، گويي كف پايم را قلقلك مي دادند اما خيلي زود فراموش مي كردم .
سال آخر دبيرستان بودم كه نوش آفرين با پسر حاج محمد حسين ديباچي كه تجارت آهن داشت و از وضع مالي خوبي برخوردار بود ازدواج كرد . شب عروسي نوش آفرين ، مهين و ناصر كه چيزي به افسر شدنش نمانده بود مثل عروس و دامادي ديگر در جمع مي درخشيدند و با آن همه عشق و علاقه باعث حسرت ديگران شده بودند . من هم كه جواني برومند شده بودم ، نظر بعضي از مادرها را كه دختر دم بخت داشتند و به خاطر ثروت پدر و مهربانيهاي مادر بدنشان نمي آمد دامادشون شوم ، به خود جلب كرده بودم . مادر هم گوش به زنگ بود تا دلباخته يكي از آن دخترهاي جوان شوم . بدم نمي آمد عاشق شوم ولي هرگز دلم براي كسي نمي تپيد . مادر مدام با كنايه مي گفت پسرهاي مشكل پسند زني زشت نصيبشان مي شود .
زماني كه ناصر به درجه ستواندومي رسيد و قرار شد از بين ده ها نفر جهت تكميل دوره خلباني به امريكا اعزام شود همه دمغ شدند و بيشتر از همه مهين . مهين هرگز طاقت دوري ناصر را نداشت و تحمل اين كه در سال ديگر ازدواج كنند برايش سخت بود . بعد از چند جلسه صحبت ، قرار شد عروسي كنند و مهين هم به امريكا برود .
موافقت فرماندهان ستاد نيروي هوايي خيلي زود جلب شد ، به اين شرط كه مخارج همسر برادرم به عهده خودش باشد . از اين بابت هيچ مشكلي وجود نداشت . همه هزينه ها را پدر به عهده گرفت ، چون معتقد بود به صلاح جواني مثل ناصر نيست بدون همسر در كشوري كه بي بند و باري رواج دارد زندگي كند .
همچنان كه روي كاناپه دراز كشيده بودم و به قاب عكس ناصر در لباس خلباني خيره شده بودم ، شب عروسي او و مهين را به ياد آوردم . چه شب فراموش نشدني ! در حالي كه دلم براي آزمون سراسري كه چند روز بعد شروع مي شد شور مي زد و چند ماهي سرم را از روي جزوه ها و تست هاي كنكور برنداشته بودم ، آن شب در باشگاه نيروي هوايي كه زن و مرد و دختر و پسر دعوت شده بودند چند ساعتي همرنگ بقيه جوانان هم سن و سال خودم شدم . وقتي عروس و داماد دست در بازوي يكديگر وارد باشگاه شدند ، صداي كف و هورا و شادباش فضا را پر كرد . اشك شوق در چشمهاي مهين حلقه زده بود ، به منتهاي آرزوي خودش رسيده بود . چه مي دانستم كه روزي ناصر در اين دنيا نباشد و من مجبور شوم با بيوه او ازدواج كنم . آه ، افسوس ...
ناصر بعد از دو ماه عازم امريكا شد و من با همه اميدواري و تلاشي كه كرده بودم در رشته مورد علاقه ام معماري پذيرفته نشدم و چاره اي نداشتم جز اين كه به خدمت سربازي بروم .
زندگي ارام و بدون دغدغه اي داشتيم ، خواهرم خودش را خوشبخت مي دانست و پدر از ما راضي بود . تنها چيزي كه گاهي مادر را به فكر مي انداخت و در غم و اندوه فرو مي برد ، دوري ناصر و عروسش بود . گاهي كه زياد دلتنگ مي شد به كسي كه هواپيما را اختراع كرده بود ناسزا مي گفت و ناصر را سرزنش مي كرد چرا بين آن همه شغل ، خلباني را انتخاب كرده است .
romangram.com | @romangram_com