#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_7

پدرم در بازار تهران تاجر چرم بود ، درآمدش آن قدر بود كه بتواند زندگي ما را خيلي خوب بچرخاند . سال 1338 كه من ده سال داشتم و كلاس چهارم ابتدائي بودم ، برادرم ناصر سال اول دبيرستان را پشت سر مي گذاشت و خواهرم نوش آفرين دو سال از ناصر بزرگتر و نسرين سه چهار سال از من كوچكتر بود و تازه مي خواست به مدرسه برود . پدر و مادرم مرا طوري تربيت كرده بودند كه بي اجازه آنها آب نمي خوردم . احترام من و بخصوص ناصر به پدرمان بيشتر با ترس همراه بود تا وظيفه . پدر سوادي در حد خواندن و نوشتن داشت . گاهي اوقات كه از گذشته اش حرف مي زد برايمان جالب بود . آن طور كه خودش مي گفت ، در خانواده اي فقير به دنيا آمده بود ، خواندن و نوشتن را در مكتب فرا گرفته بود و تحت تأثير مكتب عقايد مذهبي اش تا حدودي رنگ و بوي تعصب داشت . او از نوجواني شاگرد كفاشي بود ، بعدها خرده چرم هاي دور ريختي را جمع مي كرد و به يك كليمي مي فروخت . رفته رفته سر از كارخانه هاي چرم سازي در آورد و چرم مي خريد و با قيمت بالاتر به همان كليمي مي فروخت به طوري كه كارش بالا گرفت و در آن سال كه كلاس چهارم بودم از وضع مالي خوبي برخوردار بود . خانه جواديه را فروخت و در منطقه فرح آباد كه به نيروي هوايي هم معروف بود خانه اي بزرگ و دو طبقه ساخت . هر كدام از ما چهار خواهر و برادر يك اتاق داشتيم . پدر گرچه بازاري بود و شك نداشت اگر من و برادرم را با خودش به بازار ببرد و فوت و فن كاسبي را به ما بياموزد داراي موقعيت تجاري خوبي مي شويم ، معتقد بود بازار و كار و تجارت گاهي آدم را به خاك سياه مي نشاند . دوست داشت من و برادرم دكتر يا مهندس شويم تا ما را به رخ بازاري هاي هم مسلكش بكشاند .

ناصر از همان اوايل نوجواني به خلباني علاقه داشت و هميشه مي گفت اغلب همكلاسي هايش ادعاي خلبان شدن دارند ولي حتي مي ترسند از بلندي به پايين نگاه كنند ، در حالي كه او واقعاً خلباني را دوست دارد .

پدر با اين كه گاهي بدخلقي مي كرد و از كوچكترين اشتباه ما نمي گذشت ، آسايش ما را از هر لحاظ فراهم مي كرد و تا آنجا كه قصد تحصيل داشتيم خم به ابرو نمي آورد .

روزهاي تعطيل اگر پدر مايل بود ، به مهماني يا گردش و تفريح مي رفتيم و در تابستان يكي دو بار ما را با بنز 190 آخرين مدلش كه چشم ها را خيره مي كرد به شمال يا مشهد مي برد و در عين حال كه حسابگر بود از هيچ گونه مخارج سفر دريغ نمي كرد ولي از ريخت و پاش بي رويه خيلي زود برآشفته مي شد . مثلاً اگر در رستوران يكي از ما چلوكباب ميل داشت بايد تا آخرين دانه برنج را مي خورديم وگرنه شب بعد براي هر دو نفر يك پرس چلوكباب سفارش مي داد . با اين حال ، بابت شهريه كلاس هاي خصوصي زبان و رياضي ، هر قدر هم بالا بود ، مضايقه نداشت . ناصر علاوه بر دبيرستان كلاس زبان هم مي رفت . وقتي من پا به دبيرستان گذاشتم ، ناصر كلاس يازده يا به قولي پنجم رياضي بود و غير از شغل خلباني به چيز ديگري فكر نمي كرد . چنان عاشق پرواز بود كه با شنيدن صداي هواپيما از خود بيخود مي شد . خطر سقوط هواپيما مادر را دل نگران مي كرد . پدر باور نداشت ناصر به آرزويش برسد مادر را دالداري مي داد و مي گفت :

- حالا كو تا خلباني زن ، جوونا تا بزرگ و عقل رس بشن هر روز بلند پروازيايي دارن اما كم كم فروكش ميكنه .

اما ناصر مصمم بود . كلاس چهارم رياضي بودم كه ناصر با ذوق و شوق خودش را براي آزمون دانشكده خلباني آماده مي كرد ، شب و روز سرش توي كتاب و جزوه بود . تنها كسي كه دلش نمي خواست ناصر پا به دانشكده خلباني بگذارد مادر بود . نوش آفرين خواهر بزرگترمان هم به قدري من و ناصر را دوست داشت كه تحت تأثير مادرم سعي مي كرد ناصر را منصرف كند اما امكان نداشت .

ناصر بسيار خوش تيپ و خوش صورت و بلند قد بود و دخترهاي فاميل و آشنايان نزديك كه با هم رفت و آمد داشتيم بدشان نمي آمد روزي همسرش شوند . از بين آنها دختر زيبا رو مهين نوه عموي پدر كه پدرش حاج يوسف كارخانه چوب بري داشت و چند سال پيش مرده بود ، چشم خانواده ما را گرفته بود . ناصر هم از مهين خوشش مي آمد و روز به روز علاقه اش به او بيشتر مي شد . مهين هم بي اندازه ناصر را دوست داشت . كسي از اعضاي خانواده نبود كه ايرادي از مهين بگيرد . دختري زيبا ، خوش قد و بالا و باوقار و در عين حال عاقل و خوش زبان بود . سال آخر دبيرستان ، عشق ناصر و مهين زبانزد عام و خاص شده بود . مادر او را عروس خودش خطاب مي كرد . مهين فقط يك برادر داشت . يادم هست شبي كه فردايش ناصر قرار بود در آزمون خلباني شركت كند ، مهين به خانه ما آمده بود . خوشحال بود و مرتب دعا مي كرد . تربيت حاكم بر خانواده ما اجازه نمي داد ناصر و مهين راحت با هم راز و نياز كنند ، اما از رفتار آن دو كاملاً پيدا بود عشق چه غوغايي در دلشان به پا كرده . مهين هر پيغامي را كه نمي توانست مستقيم به برادرم برساند به من مي گفت ، مثلاً فلان ساعت منتظر تلفنش باشد يا فلان ساعت در فلان پارك يا مكان خلوت چشم به راه اوست . به هر حال ناصر در دانشكده خلباني پذيرفته شد . روزي كه قرار بود خودش را معرفي كند ، بيشتر از همه مهين خوشحال بود . آن زمان خودم را براي امتحانات سال چهارم دبيرستان آماده مي كردم و به تبعيت از ناصر و خواهر بزرگترم كه بعد از مادر فرمانرواي خانه بود ، سعي داشتم چيزي از ناصر كم نداشته باشم . اما خلباني را دوست نداشتم ، دلم مي خواست پدر به آرزويش كه مهندس شدنم بود برسانم . غير از درس تنها علاقه ام بازي فوتبال بود و در اوقات فراغت در زمين خاكي روبروي خانه مان با بچه هاي محل بازي مي كرديم . مادر از اين كه اغلب با تن خسته و پاي مجروح به خانه بر مي گشتم دلخور بود . پدر هم خوشش نمي آمد انرژي ام صرف بازي شود . مي گفت سالي چند جفت كفش پاره كردن و بيهوده وقت هدر دادن معني ندارد . من روي حرف پدرم حرف نمي زدم و هرگز ياد ندارم دستورهاي او را ، حتي اگر بر خلاف ميلم بود ، اطاعت نكرده باشم و احترام مادر و خواهر بزرگترم هم جاي خود داشت .

اولين هفته ناصر با اونيفورم دانشكده خلباني به خانه آمد ، مادر براي او اسپند دود كرد . براي اولين بار بعد از مدت ها پدر او را بوسيد و اشك شوق از چشمانش جاري شد . خواهرم از خوشحالي روي پا بند نبود . من طبق قراري كه قبلاً با مهين گذاشته بودم بلافاصله تلفني به او اطلاع دادم ، مهين يكي دو ساعت بعد خودش را به خانه ما رساند . خوشحالي او به حدي بود كه همه فهميدند آن دو عاشق يكديگرند .


romangram.com | @romangram_com