#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_6
مهين كه اغلب سعي داشت رضايت مرا فراهم كند ، با لحني كه بوي دلخوري مي داد گفت :
- باشه ، هر طور ميلته .
بعد از اداره يكراست به دانشكده رفتم . كلاسم كه تمام شد ، بلافاصله خودم را به خانه رساندم . تازه دست و صورتم را شسته بودم كه مهين زنگ زد . نمي دانم قصد داشت مرا كنترل كند يا بگويد شامم را در يخچال گذاشته و فقط كافي است آن را گرم كنم . از فرصت استفاده كردم و براي اين كه به او رودست بزنم تا اگر زن ناشناس از جانب او باشد لو برود ، گفتم :
- زياد سعي نكن وفاداري منو امتحان كني ، من آدم سر به راهي هستم ، با زندگي مصالحه كردم مهين ، باور كن .
مهين جا خورد . گفت :
- متوجه منظورت نميشم .
حرف تو حرف آوردم و از اين كه شام مرا آماده كرده بود تشكر كردم و گوشي را گذاشتم .
قاب عكس برادرم ناصر به ديوار آويزان بود . در حالي كه روي كاناپه لم داده بودم ، به عكس او كه لباسي خلباني پوشيده بود خيره شدم . مهين بارها تصميم داشت قاب عكس را از ديوار بردارد ولي من مخالفت مي كردم . همچنان كه محو تماشاي عكس بودم ، خاطرات گذشته مثل تصاوير پرده سينما از برابرم مي گذشتند .
romangram.com | @romangram_com