#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_5
من هر روز بعد از وقت اداري به دانشكده علوم مي رفتم . همانطور كه گفتم ، زمان چنداني به فارغ التحصيلي ام در رشته شيمي نمانده بود . هفته اي دو روز هم با توافق شركت نفت يكي دو ساعت صبح ها به دانشكده مي رفتم . آن روز با اين كه سعي داشتم افكارم را از تلفن مشكوكي كه به من شده بود دور كنم ، اما گاهي حرفهاي آن زن يا دختر ناشناس به قول معروف قلقلكم مي داد . آنچه مرا شگفت زده كرده بود اين بود كه او از دل من خبر داشت ، مي دانست در درونم چه مي گذرد . « ازدواج با بيوه برادر مثل اينه كه گوشت مرده به خورد آدم بدن . » چه جمله با معنايي ! خيلي به دلم نشسته بود . كم كم خودم را آماده مي كردم اداره را ترك كنم كه بار ديگر تلفن زنگ زد . خيلي زود گوشي را برداشتم . اين بار به گمان اين كه همان زن ناشناس است ، قصد داشتم وادارش كنم خودش را معرفي كند . بر خلاف تصورم مهين بود . خيلي زود به حالت شتابزدگي من پي برد و گفت :
- تلفن اشغال بود ، با كي آنقدر حرف مي زدي ؟
چاره اي نداشتم جز اين كه بگويم با يكي از همكارانم صحبت مي كردم كه البته دروغ هم نمي گفتم . كسي كه زنگ زده بود از داخل ساختمان شركت نفت بود .
با نگراني گفت :
- چيه ، انگار حالت خوش نيس .
- چيزيم نيس ، فكرم مشغول آخرين ترم دانشكده س . بگو چيكار داشتي ؟
- امشب چيكار مي كني ؟ من دارم ميرم خونه برادرم ، تو كي مياي ؟
- اگه مي شدم نيام خيلي خوب بود . بگو كار داشت ، درس داشت ، خلاصه هر طور خودت مي دوني درستش كن كه كدورتي پيش نياد . تا درسم تموم نشه حوصله ندارم . ديشبم كه بهت گفتم .
romangram.com | @romangram_com