#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_4
با حالتي منفلب گفتم :
- من از زندگيم راضي هستم ، خواهش مي كنم برا وقت گذروني يكي ديگه رو انتخاب كنين .
- آخه كسي ديگه رو كه اسمش نادر و پدرش حاج كريم چمچيان و مادرش هاجر بانو و دو خواهرش نوش آفرين و نسرين باشه نمي شناسم . كاش مثل تو پيدا مي كردم ، هنوز كه پيدا نكردم ، آخه اولين كسي بودي كه دلم براش تكون خورد .
- حتماً يكي از بستگانم هستين و قصدتون اينه منو امتحان كنين . من امتحانم رو پس دادم ، با زندگي مصالحه كردم .
- بله ميدونم ، سوختي و ساختي . يعني داري مي سوزي و مي سازي . ناگهان لحنش تغيير كرد ، گويي كسي وارد اتاقش شد ، خيلي جدي گفت :
- بعداً زنگ مي زنم ، خداحافظ .
گوشي در دستم مانده بود ، فكرم سراغ چند تا از بستگان خودم و مهين رفت . شك نداشتم كسي كه مرا به حرف وا داشته غريبه نيست اما دختري از آشنايان يا خويشاوندانم سراغ نداشتم كه در شركت نفت باشد . خيلي زود با خودم كنار آمدم كه نبايد ذهنم را مشغول كنم .
چاي سرد شده را خوردم و به مطالعه پرداختم .
romangram.com | @romangram_com