#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_3
فقط گوش مي دادم . او بياني زيبا و صدايي موزون داشت و كلمات را خيلي شيرين و راحت پشت سر هم ادا مي كرد .
- بالاخره نگفتين كي هستين .
مكثي كرد و گفت :
- اگه مي خواستم خودمو معرفي كنم هرگز به خودم اجازه نمي دادم اين طور بي پروا حرف بزنم . خيال كن يه مجري راديويي هستم كه نمي شناسيش اما ميتوني باهاش حرف بزني ، از روزگار بگي ، از سرنوشتي كه خونواده ات برات رقم زد . ازدواج با بيوه برادر مثل اينه كه گوشت مرده به خورد آدم بدن ، آخه چرا ؟
رفته رفته كنجكاو و در عين حال كمي عصباني شدم . گفتم :
- تورو به خدا ...
مي خواستم بگويم با اين حرف ها نمك به زخم دلم نپاشد ، ولي نگفتم . ترسيدم يكي از فاميل هاي مهين باشد . سكوت كردم . او با همان لحن دلنشين و خيلي خودماني گفت :
- چي مي خواستي بگي ، تو رو به خدا چي ؟
romangram.com | @romangram_com