#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_2

- نه ، كار اداري ندارم ، همين كه شما رو مي شناسم كافي نيس ؟

يك آن تصور كردم يكي از همكاران يا آشنايان من و مهين است كه قصد دارد سر به سرم بگذارد و مرا در برابر صداي زني كه نمي شناسمش ، امتحان كند . خيلي جدي گفتم :

- خانم ، فكر مي كنم اشتباه گرفتين . من زن و بچه دارم ، خواهش مي كنم به جووناي مجرد بند كنين .

- چرا دروغ مي گي ، زن داري اما بچه نه ، ميدونم با همسر برادر خدابيامرزت كه خلبان بود و سقوط كرد ازدواج كردي . آخ كه چه روز بدي بود . نميدوني وقتي خبر مرگ برادرت ناصر رو شنيدم چه حالي شدم .

يك مرتبه جا خوردم . در شركت نفت غير از فريدون هيچ كس نمي دانست من با بيوه ازدواج كردم ، در حالي كه زنگ تلفن از داخل شركت بود . چند لحظه سكوت كردم .

- چرا ساكت شدي ؟ فقط ميخوام يه همصحبت كه كاملاً مي شناسمش داشته باشم و براش درد دل كنم ، توئم اگه خواستي سنگ صبورت ميشم .

- فكر نمي كنم كار عاقلانه اي باشه .

- عاقلانه نبود با زن برادرت ازدواج كني اما كردي . خيلي چيزا با عقل جور در نمياد مثل عشق ؛ عقل هر چي ميگه اين پسره فايده نداره ، زن داره پدرخونده پسر برادرشه ، عشق گوش نميده . دلم مي خواست قلبم رو در مي آوردم و مينداختم تو چرخ گوشت و خيال خودمو راحت مي كردم ، اما نميشه .


romangram.com | @romangram_com