#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_1

آن روز از صبح دلشوره داشتم ، اتفاق تازه اي نيفتاده بود ، مثل روزهاي قبل سر ساعت به محل كارم ، شركت نفت رسيدم و بعد از انجام كارهاي اداري كه طبق معمول زياد هم نبود مشغول مطالعه آخرين واحد درسيِ آخرين ترم دانشكده شدم . همه هم و غم من اين بود هر چه زودتر فارغ التحصيل شوم و به پست كارشناسي برسم .

اتاق كارم دو ميز داشت ، يك سالي مي شد با مهندس قاسمي كه سي و يك دوسال داشت و حدود چهار سال از من بزرگتر بود هم اتاق بودم . با اين كه از لحاظ رتبه اداري از من بالاتر بود ولي در همان ماه هاي نخست بين ما صميميتي به وجود آمد كه گويي سال ها با هم دوست بوديم و من حتي او را به اسم كوچكش فريدون صدا مي زدم ، او هم مرا نادر خطاب مي كرد . فريدون اغلب در مأموريت بود و زماني هم كه از مأموريت جنوب يا حوزه هاي نفتي بر مي گشت ، بعد از دو سه روز استراحت به محل كارش مي آمد .

از اين كه بزودي در رديف كارشناسان شركت نفت در مي آمدم و گهگاه با او همسفر مي شدم ، خيلي خوشحال بودم . بيشتر اوقات در اتاقم تنها بودم . آن روز بعد از اين كه از رستوران اداره برگشتم ، هنوز چايي كه پيشخدمت روي ميزم گذاشته بود نخورده بودم كه تلفن زنگ زد . مطمئن بودم مهين است . منتظر تلفنش بودم . خودم را آماده كرده بودم براي مهماني آن شب كه برادرش به مناسبت تولد پسرش تدارك ديده بود مثل هميشه بهانه اي بياورم ، اما صدايي كه مرا به اسم كوچك خواند ، مهين همسرم نبود ، زني با صدايي بسيار لطيف و غم انگيز سلام كرد . پرسيدم :

- شما ؟

همراه با آهي كه از ته دلش بر مي خواست ، گفت :

- چه فرقي ميكنه .

- يعني چي خانم !نبايد كسي رو كه زنگ زده بشناسم ؟ آگه كار اداري دارين ، بفرمايين .

با همان لحن محزونش گفت :


romangram.com | @romangram_com