#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_10
خيلي زود در شركت نفت خودم را در دل بعضي مسئولين جا كردم ، به موقع سر كار حاضر مي شدم و كارهاي محوله را به نحو احسن انجام مي دادم .
از طريق شركت نفت قرار شد تعدادي از ديپلمه ها را پس از آزمون جهت دوره مهندسي شيمي به دانشكده بفرستند . من هم يكي از شركت كنندگان بودم كه خوشبختانه پذيرفته شدم . روزي كه نتايج را اعلام كردند و نام خود را در رديف پنجم مشاهده كردم ، از شادي در پوست نمي گنجيدم . همه اعضاي خانواده از خوشحالي بال و پر در آورده بودند و به من تبريك گفتند . مادر كه دلش مي خواست هر چه زودتر مرا سرو سامان دهد ، موضوع ازدواج را پيش كشيد . اما من آب پاكي را روي دستش ريختم و گفتم تا دانشكده را پشت سر نگذارم ، ازدواج نمي كنم .
ناصر به شوخي گفت :
- بالاخره روز قلبت در چنگك مژگان زيبارويي گير ميكنه ، اون وقت ديگه چاره اي جز تسليم شدن نداري .
همان طور كه گفتم ، هفته اي دو روز صبح ها و بقيه روزهاي هفته بعداز ظهرها به دانشكده علوم مي رفتم و واحدهاي مربوطه به حدي مشكل و در عين حال شيرين بودند كه بيشتر افكارم متوجه درس و دانشكده بود . البته از تفريح و مهماني و رفت و آمد غافل نمي شدم . نيما پسر ناصر را كه از شش ماهگي خيلي بامزه شده بود دوست داشتم و امكان نداشت هفته اي يكي دو بار به خانه برادرم كه حول و حوش ميدان ونك بود سر نزنم . به كمك پدر و پس انداز اندكي كه داشتم يك اتومبيل پيكان مدل جديد خريدم . تنها سفارش پدرآن بود كه مواظب خودم باشم و دردسر ايجاد نكنم .
اواسط سال 1350 در منطقه ظفار كشور عمان ، انقلابيون يا به قولي خرابكارها دست به شورش زدند ، البته اخبار جسته و گريخته به گوش مي رسيد . نيروي هوايي طي برنامه اي كه خالي از قراردادها يا دست هاي پشت پرده ابرقدرتها نبود به كمك ارتش عمان شتافت و ناصر يكي از خلبان هاي ورزيده بود كه دستور داشت مقر شورشيان را بمباران كند .
روزي كه مهين با نيما خانه ما آمد و گفت ناصر مأموريت دارد شش ماه در پايگاه شكاري شيراز خدمت كند ، موجي از اندوه خانه را فرا گرفت . مهين نگران بود و چاره اي جز اين نداشت كه شوهر عزيزتر از جانش را به خدا بسپارد . پدر براي اولين بار پشيمان شده بود چرا اجازه داده ناصر خلبان شود . مي گفت ظفار چه ربطي به ما دارد و ارتش و حكومت را به باد ناسزا مي گرفت . ناصر اطمينان داشت هيچ خطري او را تهديد نمي كند ، معتقد بود شورشيان با دست خالي از عهده فانتوم هاي ارتش ايران بر نمي آيند و خيلي زود سركوب خواهند شد . اما مگر مي شد بي خيال بود .
همچنان كه به عكس ناصر زل زده بودم ، ياد آخرين باري افتادم كه در حياط خانه مرا در آغوش گرفت و گفت :
romangram.com | @romangram_com