#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_11

- خداحافظ داداش ، اگه به فرض محال اتفاقي برام افتاد دلم ميخواهد بر نيما پدري كني .

حسابي جا خوردم . انتظار شنيدن اين حرف را نداشتم . كلام در دهانم خشكيده بود . فقط نگاهش كردم . خنديد و گفت :

- ناراحت نشو ، گفتم به فرض ، اگه ...

نگذاشتم جمله اش را تمام كند . در حالي كه بغض گلويم را مي فشرد گفتم :

- نه داداش ، حتي به شوخيم طاقت شنيدنش رو ندارم ، اگه ميشه به بهونه اي از اين مأموريت صرف نظر كن .

ناصر با لبخندي حاكي از اين كه از قوانين ارتش بي خبر هستم ، گفت :

- كلمه نه و بهونه تو ارتش مفهمومي نداره ، انشاءالله سالم بر مي گردم .

آن روز هنگام خداحافظي در حياط خانه غوغايي به پا بود . مادر سعي داشت آشوب درونش را پنهان كند . مهين نمي توانست جلوي گريه اش را بگيرد پدر مي گفت بايد توكل به خدا كرد و شك نداشت هيچ حادثه اي پيش نمي آيد . خواهر كوچكم نسرين براي ناصر دعا مي كرد و نوش آفرين او را از زير قرآن رد كرد . ناصر چند بار نيما را بوسيد ، به چشمان مهين خيره شد و گفت :


romangram.com | @romangram_com