#بیراهه_ای_در_آفتاب_پارت_12
- خداحافظ .
لحظه خداحافظي برادرم را هرگز فراموش نمي كنم . وقتي دستم را فشرد و مرا در آغوش گرفت ، نمي دانم چرا يك مرتبه دلم فرو ريخت . بعدها بقيه اعضاي خانواده اعتراف كردند كه حال و روزشان بدتر از من بود .
ناصر در پايگاه شكاري شيراز مستقر شد ، هر شب تلفن مي كرد و به مهين و مادر كه بيش از بقيه نگران بودند اميدواري مي داد كه جاي دلواپسي نيست ، چرا كه هفته اي يكي دو بار پرواز دارد و شورشيان ظفار فاقد هرگونه سلاح ضد هوايي هستند . ما اميدوار شده بوديم كه بزودي جنگ ظفار تمام مي شود و ناصر به تهران بر مي گردد ، اما ...
نمي دانم چطور بگويم . شبي كه در خانه ما را زدند ، هرگز يادم نمي رود . آه كه چه صحنه دلخراشي بود وقتي دو سروان خلبان و يك سرگرد و چند درجه دار در آستانه در ظاهر شدند . از حالت چهره و اندوه نگاهشان پيدا بود اتفاقي افتاده است . ميخكوب سر جايم ايستاده بودم و به آنها نگاه مي كردم .
پس از چند لحظه سكوت مرا به خونسردي دعوت كردند و گفتند ناصر زخمي شده و در بيمارستان نمازي بستري است . اما وقتي صحبت از آن شد كه ناصر هم انساني خوبي بود و هم خلباني ورزيده ، چنان آشوبي در خانه ما به پا شد كه گفتني نيست . چيزي نمانده بود همسايه ها كه از جيغ و داد و شيون و زاري مهين و مادر در خانه ما جمع شده بودند ، خبرآورندگان را پاره پاره كنند .
مهين مثل ديوانه ها نگاهش را به آدم ها مي دوخت و به جاي گريه قاه قاه مي خنديد و مي گفت :
- دروغ ميگن ، مگه ميشه هواپيماي ناصر سقوط كرده باشه .
انگار خون در رگ هايم يخ زده باشد ، ناي هيچ حركتي نداشتم و نمي توانستم كلمه اي بر زبان بياورم ، حتي قادر نبودم گريه كنم . دوستان و آشنايان و بستگان ظرف يكي دو ساعت خودشان را به خانه ما رساندند . همه ضجه مي زدند و به خود مي پيچيدند . مادر كارش به بيمارستان كشيد و بعد از او مهين را نزد پزشك بردند . كمر پدر راست نمي شد ، دو عمويم و دوستان بازاري اش اطراف او حلقه زده بودند . با هيچ زباني نمي توانستند ما را دلداري ذهند . چه مي گفتند ، تسليت گفتن و ابراز همدردي خيلي كم بود . ناصر نازنين را در ميان ناباوري از دست داده بوديم .
romangram.com | @romangram_com